۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

مسئلتون..

11 بهمن 88
لااقل به اقتضای رشته تحصیلیم هم که شده مسئله زیاد حل کرده ام و از آن بیشتر مسئله حل نکرده داشته ام . اما اینروزها جذابترین و حل ناشدنیترین مسئله من جذب و دفع دخترکی است که از جان بیشتر دوستش دارم و خداییش دخترک هم نامردی نمی کند اینقدر استثنا و شرایط خاص و.......... وارد این مسئله می کند که حلش روزبه روز سختر می شود و وقتی مثلا کسی از من می پرسد روزی چند بار شیر می خورد یا چند بار دفع می کند جواب من به جای یکی دو کلمه چندین جمله در شرح جذب و دفع این زبل بانوی کوچک می شود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

تنهاییهای یک مادر


بی صد هزار مردم تنهایی
 با صد هزار مردم تنهاتر

روزهایی که دخترکم را به تنهایی حمام می برم این بیت بد جوری برایم معنا پیدا می کند. سخت نیست به راحتی این کار را می کنم ودخترکم لذت وافری هم می برد برایش شعر می خوانم و تازگیها کتاب حمامش را هم می برم تنها در لحظه ای که می خواهم لای حوله پپیچمش عجیب گریه می کند چون حوله را روی یک سبد پهن کرده ام و برای کمتر از یک دقیقه آنجا می گذارمش. اما وقتی حوله را یک نفر دیگر آماده گرفته باشد این اتفاق نمی افتد . مادرم ، خواهرانم مادر و خواهر همسرم همگی نزدیک خانه من زندگی می کنند اما نمی شود که بگویم بیاید خانه من فقط برای یک دقیقه گرفتن بچه

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

واجب الفاتحه ها

 9 بهمن 88
قبل از بچه داری فکر می کردم مدیون ادیسون و گراهام بل و مخترع ماشین لباسشوئی و مخترعان اینترنت و... هستیم و هستم حالا علاوه بر آنها از ته دل بر اموات و جمیع رفتگان مخترعان پستانک و پوشک کامل و آویز موزیکال و وان شیبدار و شیر خشک و ...............فاتحه مع الصلوات می فرستم

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

پدیده شومی به نام واکسن

7 بهمن 88
شنیده بودم که واکسن پدیده شومی است ، اما شنیدن کی بود مانند دیدن
روز قبل از پروژه واکسن زدن ،به سراغ جزوه کلاس بارداری می روم و توصیه های روز واکسن را مرور می کنم:
. سعی کنید برای واکسن زدن به مراکز بهداشت مراجعه کنید هم واکسنهای تازه تر دارند و هم پرسنلشان چون روزانه دهها بار این کار را انجام می دهند نسبت به دکترها تبحر بیشتری دارند و تزریق را بهتر انجام می دهند.
. سعی کنید اول وقت مراجعه کنید که واکسن زننده سرحالتر باشد و خسته و بی حوصله نشده باشد.
. شخصی که واکسن را می زند بسیار مهم است فکر نکنید بچه دو ماهه چیزی نمی فهمد او این خاطره را به خوبی به ذهن می سپارد و خیلی از بچه ها وقتی برای واکسن چهار ماهگی به همانجا می بریمشان از همان ابتدا بی تابی می کنند و معمولاً واکنش بچه ها در 4 ماهگی بیشتر می شود.
.قبل از رفتن دوبرابر وزن بچه به او استامینوفن بدهید.
. بعد از زدن واکسن کمپرس سرد و روز بعدش کمپرس گرم را برای جای واکسن سه گانه انجام دهید.
.سعی کنید بچه پایش را زیاد تکان ندهد.
. تا دو روز بچه را حمام نکنید .
.تا دو روز کل بدنش و تا یک هفته محل واکسن را ماساژ ندهید.
ساعت 9 صبح می رسیم به درمانگاه خلوت ، قبل از آمدن 9 قطره استامینوفن داده ام کمی ران پاهایش را ماساژ داده ام لباسی تنش کرده ام که براحتی به پاهایش دسترسی داشته باشیم. ترسان وارد اتاق واکسیناسیون می شویم . خانمی که آنجاست خیلی مهربان ه نظر نمی رسد اما من که نمیتوانم بگویم تو به بچه ام واکسن نزن . از پشت میزش تکان نمی خورد می گوید بچه را بغل کن و بشین اینجا . از قبل تصمیم داشتم که زمان تزریق در آغوش خودم باشد ،فکر می کردم آغوشم آرامش بیشتری برایش ایجاد می کند. مینشینم و دخترکم را در آغوش می گیرم، پایش را لخت می کنم همسرم پایش را می گیرد سرم را آنطرف می گیرم که نبینم جیغ دخترکم را می شنوم در آغوشم میفشارمش میبوسمش آرام می شود و دوباره همان مراحل تکرار می شود دخترکم جیغ می کشد برای اوین بار زیر زبانش را می بینم همسرم می خواهد پستانک را دهانش بگذارد می گویم بگذار اول آرام شود ، آرام می شود پستانک را در دهانش می گذارم و لباسش را تنش می کنم. واکسن زن ( به کسی که واکسن می زند چی می گویند دکتر، پرستار، آمپول زن ............ ) نگاهش می کند و پستانک را در دهانش می بیند و می گوید: گفتم چه زود آرام شد؟ قطره های اشکم که تا بحال کنترلش کرده بودم سرازیر می شود دلم نمی خواهد دخترکم این قدر مظلوم باشد به خانه میاورمش پاهایش را می بندم و می خوابانمش ....... می خوابد بی هیچ گریه و بی تابی و پس از مدتها وقت می کنم خانه آشوب زده ام را سروسامانی دهم و دائم محل واکسن را کمپرس سرد می دهم موقع تعویض کمی گریه می کند و دوباره می خوابد. عصر تب می کند و همه مراحلی که هر مادر بچه واکسن زده ای تجربه کرده را تجربه می کنم . همسرم می آید عروسکی برای دخترک خریده می گوید آنقدر مظلوم بود که این را برایش خریدم( یا شاید برای تسکین دل کباب شده هر دویمان) فردا هم به همان روال طی می شود دخترکم کمی رنجور است و بیشتر در خواب اما عجیب ترسو شده از صداهایی که قبلا نمی ترسید از جا می پرد صدای تلفن ، تک سرفه کوتاه من ، صدای شیر آب همگی باعث می شوند که وحشتزده چشمهایش را باز کند و دستهایش را رو به بالا بگیرد اما روز سوم اتفاق عجیبی می افتد دخترک شیر نمی خورد وقتی در بغل می گیرمش بی تابی می کند شیر خشک آماده می کنم حتی آنرا هم نمی خورد تنها وقتی آرام می شود که ایستاده در بغلش بگیرم و راهش ببرم ، به حالت خوابیده شیرش می دهم می خورد همسرم که در آغوشش می گیرد آرام است ولی در آغوش من بی تاب می شود ...چیزی مثل یک پتک در سرم می کوبد دخترکم از آغوش من ترسیده از آغوشی که باید برایش امن ترین جای دنیا باشد وحشت کرده و من به بهای لحظه ای آرامش آغوشم امنیت آنرا برایش از بین بردم.
برای ادامه نکات واکسن خودم اضافه می کنم :
. هنگام زدن واکسن بچه را در آغوش نگیرید زیرا که باعث می شود از آغوش شما بترسد.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

شباهت 1

30 دی 88
دخترک چشمهای درشتی دارد..........
x می گوید: به باباش رفته
yمی گوید: به خاله اش رفته
z می گوید: به مادربزرگ مامانش رفته

َA می گوید: به خاندان پدر باباش رفته
B می گوید : به دایی مامانش رفته
.
.
..
فقط همه متفق القولند به مامانش نرفته.......
.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

برنده ام

26 دی 88
همیشه فکر می کردم رابطه مادر و فرزندی یک رابطه بازنده - برنده است و بهترین شاهدم هم خودم و مادرم بودیم .همیشه خودم را سرزنش می کردم چون می دانستم ریشه بسیاری از مشکلات فعلی و بیماریهایی که در طول این همه سال تحمل کرده همان زایمان سخت من بوده است.با خودم می گفتم مگر من چه گلی به سر مامان زده ام که این همه عذاب را به خاطر من کشیده است. حالا خودم مادر شده ام خیلی ها می گویند وقتی مادر شوی قدر مادرت را بیشتر می دانی ...... برای من شاید برعکس اتفاق افتاده است نه اینکه قدر مادرم را کمتر بدانم اما این عذاب وجدان همیشگی من خیلی کمتر شده دیگر به نظرم فقط باعث سختی او نبوده ام . در رابطه خودم و دخترکم به هیچ عنوان خودم را یک بازنده نمی بینم این دخترک کوچک به ظاهر ناتوان لذتی را به من چشاند که قبلاً تجربه اش نکرده بودم حسی از مالکیت را به من فهماند که نمی دانستم وجود دارد این که بدانی این موجود زنده از توست و مال خودت با مالکیت هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست و مهمتر از همه وقتی هر روز شاهد تغییر کردنش و تکاملش هستی احساسی از غرور را هم تجربه می کنی انگار نه انگار که میلیاردها بار این تکامل روی کره زمین رخ داده است این یکی برای توست فقط برای خودت
تنها امیدوارم مادرم هم از داشتن من اینقدر لذت برده باشد.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

دختر دارم

25 دی 88
دخترک را در کالسکه گذاشته ام و به مدد هوای بهاری این روزها با هم پیاده روی می کنیم حالا در مقام یک مادر نگاههای متفاوتی را تجربه می کنم. دوطرف پیاده رو کوچک را پسران پانزده شانزده ساله پر کرده اند تجربه سالها زندگی در این شهر شلوغ به من می گوید اگر دلم نمی خواهد که چیزی بشنوم که عصبانی شوم بهتر است راهم را کج کنم و از جای دیگری بروم ، نگاه که می کنم مسیری را برای عبور کالسکه نمی بینم به میان پسرها می روم و راحت می گویم : بچه ها راه می دهید؟ راهم را باز می کنند به دخترکم نگاه می کنند و من جان سالم به در می برم.
حالا من یک مادرم اما هنوز خیلی زود است که نگران نگاههایی باشم که دخترکم را می پایند.......

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

مادر شده ام!؟

 24 دی 88
زیادی مادر شده ام این را خوب می فهمم آمدم اینجا بنویسم تا تکلیفم را با خودم معلوم کنم . اینجا وبلاگ من است نه وبلاگ دخترکم پس بیشتر باید از خودم بنویسم .باید این قالب جدیدی را که برای خودم ساخته ام اصاح کنم و گرنه بیشترین لطمه را علاوه بر خودم به دخترکم می زنم. شوهرم همیشه از اینکه من با بچه دار شدن مخالف بودم متعجب بود برایش توضیح می دادم اینکه بچه نمی خواهم به این دلیل نیست که بچه دوست نیستم می دانم که مهر مادری کار خودش را می کند از کمال گرائی خودم می ترسم از اینکه با آمدنش خودم را به کل فراموش کنم می ترسم .حالا این اتفاق دارد می افتد نزدیک به شصت روز از زایمانم می گذرد هنوز دکتر نرفته ام آرایشگاه که هیچ حتی خودم هم دستی به صورتم نکشیده ام هربار که بیرون میروم تا برای خودم خرید کنم با چیزی برای دخترک باز می گردم. شوهرم خوشحال است که من کودکم را دوست دارم و فراموش کرده که خودم را فراموش کرده ام

حق مادری...............

 14 دی 88
می دانستم که این داستان دیر یا زود شروع می شود اما اولین برخوردش باز هم برایم دردناک بود نشستم روبروی کارمند بانک دفترچه و چک پولها را گذاشتم و گفتم میزارم به حساب کارمند بانک فرم را جلویم گذاشت در حین پر کردنش به کالسکه اشاره کردم و گفتم برای باز کردن حساب برای دخترم ( این واژه هنوز هم برایم تازگی دارد و حس خوبی بهم می دهد) چه مدارکی لازم است؟ گفت: شما نمی توانید فقط پدر می تواند حساب باز کند............................ داغ کردم عصبانی گفتم پس ترجیح می دهم پولم را خانه نگه دارم. کارمند بانک باهام همدردی می کند و هنوز من عصبانی ام................. لذت اولین پیاده روی دو نفره مان به همین راحتی ضایع شد.
پی نوشت:ما تصمیم گرفتیم حسابی در ظاهر به نام من و در باطن برای تارا باز کنیم، اما آیا این حق یک مادر است؟