۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

آشنا

8 مهر 89

دیشب قبل خواب ، با بانو جنگ بالش ( البته بگم جنگ کوسن بهتره ) راه انداختیم . کم نیاوردن دخترک و اصرارش بر ادامه و حرص خوردنش بدجوری آشنا بود.


جات خیلی خالی بود عزیز دلم . راستی چرا ما دیگه با هم جنگ بالش نمی کنیم؟

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

لذت غمناک

7 مهر 89

بکی دیگر از لذتهای مادری اینست که ببینی به کفشهای جا کفشی خانه ات ، یک جفت کفش کوچک اضافه شده.فقط نمی دانم چرا وقتی کفشها را تو جا کفشی گذاشتم بغضم گرفت؟! چرا حالا که این را می نویسم گریه میکنم خودم هم نمی دانم. 

خبلی مردد بودم که کی بگذارم دخترک با کفش راه برود مخصوصاً خارج از خانه .  امروز بانو داخل یک فروشگاه بعد از یک فقره نق زدن  اساسی، مجبورم کرد بگذارمش  زمین و بعد هم برای خودش راه افتاد . فروشنده گفت :  بگذار بگم ،باید 16 ماهش باشه !!گفتم :نه،!!  ده ماهشه . اعتراف می کنم صدایم صدای یک مادر مغرور بود.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

کُمیک

 5 مهر
89
بانو دیگر دارد " هر روز نو، یک کار نو" شاید هم چند کارنو راخوب اجرا می کند. دیشب بندهای شلوار بندیش را باز کردم تا در بیارمش طبق معمول فرار کرد بعد پا شد ایستاد دستشو به مبل گرفت و همچین پاهاشو خوشگل از شلوار درآورد که من مات مونده بودم بعد هم بندهای شلوار رو دستش گرفت و راه افتاد  دور خونه !!!حالا هی شلوار میرفت زیر پاشو می افتاد  باز پا می شد می رفت.خلاصه بار کمبک صحنه خیلی زیاد بود جای همه خالی!!!

دوستی دو سه ماهه یک فیلم به ما داده که ببینیم هر بار میبینیمش می پرسد: چطور بود؟ حالا خداییش با این فیلم متحرک تو خونه  اصلاً حس دیدن فیلم دیگری می آید.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دلتنگیهای من

4مهر 89
دیشب  داشتیم لوسترهای جدید را نصب می کردیم ، بانو عجیب گیر داده بود به لوسترها همینکه بالا آویزان می شدند ، دادو بیداد راه می انداخت بلندش که می کردیم تا نزدیک لوسترها می بردیمش  دهه دهه راه می انداخت .بعد پایین که می آوردیمش راه می افتاد و انگشتش اشاره اش رو می گرفت سمت لوسترها و بدجور غرولند می کرد. یاد روزهای اول تولدش افتاده بودم اون موقع ها که هنوز به چیزهای زیادی واکنش نشان نمی داد .عشقمان این بود که  بلندش کنیم و او هم سر بالا بگیرد به سمت لوستر...

فکر که کردم دیدم دلتنگ خیلی چیزها و کارهایش شده ام و می شوم  شاید بیشتر از همه دلتنگ یک دل سیر در آغوش گرفتنش ( خیلی وقته که دیگر نمی گذارد در آغوش بماند) . دلتنگ خنده های بی دندونیش ، دلتنگ آن تف کردن های دائم پستونکش یادش بخیر چقدر تلاش کردم تا پستونک را بگیرد عملا دو شب تا صبح بیدار ماندم گرفت ولی هیچ وقت درست و حسابی نخورد دائم تف می کرد بیرون و قبل از 5 ماهگیش هم رسماً گذلشتش کنار. دلتنگ آن عقبکی رفتنهای بامزه اش که آنقدر کوتاه بود که حتی نشد درست حسابی ازش فیلم بگیرم . وای دلتنگ آن مامان نوردیهایش چقدر دلم تنگ شد، چقدر این لیست زیاد است و چقدتر زیادتر هم خواهد شد.......


چقدر دارد زود میگذرد این روزها، این ثانیه ها

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

آغازی دیگر

1 مهر 89 

اي شاخه ي شكوفه ي بادام
خوب آمدي

 سلام*

وقتی قرار است شروع کنی نام خدا را می آوری و سلام می کنی . اما اینجا برای من یک آغاز دیگر است. 
در حقیقت این وبلاگ تنها ادامه دهنده وبلاگ دیگرم  است که نمی دانم چرا و چگونه حذف شد. خیلی سعی کردم وبلاگ قبلی را بازگردانم اما تنها توانستم متن پستها و تاریخهایشان را بدست بیاورم که خوب برایم ارزش بالایی داشتند، اما پیامها، آرشیو و .... را از دست دادم .هنوز هم دنبال این هستم که شاید بتوانم وبلاگم را بازیافت (درسته؟!) کنم ، اما مطمئن نیستم بتوانم .
این یود که وبلاگ جدیدی ایجاد کردم ، البته می خواستم این وبلاگ را در وردپرس یا بلاگفا باز کنم .اما وردپرس که عملاً خیلی دردسر داشت و بلاگفا هم چندان به دلم نشست حالا باز هم در بلاگر می نویسم بازهم خوانندگان عزیز من مشکل پیام گذاشتن خواهند داشت که از این بابت از همه آنها شرمنده ام.


پی نوشت : مطالب وبلاگ قدیمی و همینطور مطالبی که در این مدت نوشته بودم یه تدریج در این وبلاگ گذاشته خواهند شد.

* شعری از شفیعی کدکنی

 

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دشمن

30 شهریور 89

دشمن دیرین این دخترک من، هر چیزی است که کلید داشته باشه و تو دست من باشه .  گوشی ، کنترل ، لپ تاپ و........
نمی دانم چرا گول هم نمیخوره  خیلی پیش ، اون موقع که هرچی دستش  می اومد مستقیم می رفت تو دهنش  ( حالا خیلی کمتر چیزی  جز آشغالهای روی زمین رو تو دهنش میبره !!!)یک کنترل قدیمی رو استریل کردم دادم دستش ، اصولاً نگاهش هم نکرد حالا موبایل قدیمیو میدم دستش ،انگار وجود خارجی نداره!!! ازکجا میفهمه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

دور تند

29 شهریور 89
موتور بانو ، به  محض چشم گشودن شروع به کار می کند با دور بالا. بچه بزار خون برسه به مغزت !!! دو تا خمیازه یک کم کش وقوس، بعد راه بیفت

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

بوسه

28 شهریور 89

چند وقتی است بانو می بوسدم، آن هم از نوع فرانسوی اش

پدر و دختر دیشب خوشحال و خندان از پارک آمدند، پدر کلی پُز داد در باب  اینکه بالاخره دخترک او را هم بوسید.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

توانمندیهای یک بانوی ده ماهه

26 شهریور 89
دهمین ماه زندگی بانو، ماه جهش بود برای دخترکم :

بانو در اولین روز ورود به ده ماهگی اولین قدم مستقل زندگیش را برداشت .می دانستم خیلی زود است برای همین اصلاً سعی نمی  کردم کوچکترین تمرینی باهاش بکنم و تنها به شدت تشویقش می کردم. این یک قدم به تدریج دو و سه قدم شد و دیگر کم کم شرطی شده بود که یک قدم برداره و تالاپ بیافته و غش کنه از خنده و ای خودش رو مورد عنایت قرار بده  و اساسی برای خودش دست بزنه. 
حالا در آخرین روز ده ماهگی بانو، زبل بانوی من حدود دو متر را می تواند به تنهایی راه برود اما هنوز راه رفتن اولویت اصلیش نیست و چهار دست و پا بیشتر می رود و برای بلند شدن باید حتماً جایی را بگیرد.

دندان اول و دوم  بانو در 6 ماه و سه هفتگیش  در آمد بی هیچ دردسر و تقریباً همزمان (دندانهای پایین به ترتیب است و چپ) . اما لثه های بالایی دو ماهی بود که متورم بود و حتی دندانها را می شد دید اما دندانها بیرون نزده بود. تا اینکه دو دندان مجاور هم تاول زدند و بالاخره بانو در 9 ماه و 10 روزگی و بعد 13 روزگی و 18 روزگی و 22 روزگی  به ترتیب صاحب دندون جلویی راست و چپ و سپس  دندانهای مجاور آنها شدند و دیگر به هیچ عنوان سزاوار لقب بی دندان نیستند!!! و 6 دندان برای به رخ کشیدن  دارند.

رشد موهای سر بانو  هنوز شتاب زیادش را حفظ کرده به فکر استفاده مجدد از شانه و قیچی افتاده ام اما از اینکه موهایش را خرگوشی می بندم خبلی خوشم می آبد.

قبلاً هم نوشته بودم که با آموزش به بچه لااقل تا یک سالگیش خیلی موافق نیستم  برای همین خیلی برای انجام دادن کاری باهاش تمرین نمی کنم. یک بار امتحانی باهاش گل یا پوچ بازی کردم که به شدت جواب داد یکی دو دور با یک جسم کمی بزرگ انجام دادم که به شدت استقبال کرد و بعد به صورت معمولی و خیلی هم خوب بازی می کند. یک بار دوازده بار پشت سر هم برای داییش درست بازی کرد . ناک اوت شده بود خان دایی!!!

تارا وقتی هفت ماهه بود یک بار از رو تختمون افتاد زمین . از اونروز ما اومدیم رو زمین خوابیدیم اما همسر جان سعی کرد به بانو یاد بدهد که از تخت پایین بیاید حالا بانو باد گرفته چپکی می نشیند لبه تخت و خودش را سر می دهد پایین.( البته هر از گاهی این کار را انجام می دهد)
هنوز هم از لی لی حوضک خوشش نمی آید!
دالی بازی را خیلی  دوست دارد خصوصاً اگر موهایم را روی صورتم بریزم و دالی کنم. خودش هم یاد گرفته پارچه را روی صورتش میگیرد و وقتی دالی می گویم پایین می آورد و دَ می کند و ریسه می رود.

اصولاً حرف د با انواع و اقسام صداها 90 درصد دایره کلماتی دخترک را تشکیل می دهد.آب را به خوبی میشناسد و وقتی بپرسم آب میخواهی؟ ههههههه سر می دهد.برای شیر خوردن هم ممممممممممم سر می دهد .

بلز را دوست دارد و بامزه هم می زند!

تو مغازه یک عروسک خیلی معمولی به شکل نوزاد رو برداشت که آهنگ میخونه فوق العاده دوستتش داره و حسابی باهاش می رقصد. بانو رقاص بسیار خوبی است و همچین می ایستد و دستهایش و اعضا بدنش را تکان میدهد که کلی اسباب خنده همه می شود

اوضاع وزن و قد بانو هرچند هنوز ایده آل نیست ولی چندان بد هم نیست.و به صدک 50 کمی نزدیکتر شده (البته تنها کمی)

بانو به کل با هرگونه قطره مکملی مشکل دارد و هیچ روشی هم برای ایجاد صلح فایده نداشته و من و پدر بانو تسلیم شده ایم و خودمان را از جنگ شبانه راحت و درگیر عذاب وجدان شبانه روزی کرده ایم!!

بانو رختخواب را که می بیند میرود خودش را رویش ولو می کند و سرش را میمالد به آنها
بانو در خواب هم نمیخواهد کمتر از بیداری جنب و جوش داشته باشد هی غلت می زند. عادتهای خوابیدنش هنوز منظم نیست.

بانو به بچه های دیگر شدید ابراز علاقه می کند.

بانو برای خودش هویت مستقلی پیدا کرده و خانه مادربزرگش جایگاهی پیدا کرده بین پسر عمه 13 ساله و پسر عموهای 11و 9 ساله اش.البته فکر کنم اونها بیشتر به چشم اسباب بازی نگاهش می کنند اما دخترک بسی لذت مبرد از بازی با آنها و یک جورهایی در بازیشان شریک می شود جمع چهار نفره شان را که می بینم خودم هم باورم نمی شود این موجود کوچک چند ماه پیش آنقدر ظریف و شکننده بود.

بانو هنوز به جای سیب زمینی و پیازهای آشپزخانه علاقه وافری دارد و خیلی حرفه ای از سر جایش( که خیلی هم راحت نیست ) بیرون می کشدش و دور خانه اه می افتد و صد البته به سیب زمینی پیازها هم دستبرد می زند. البته کم کم دست از سر صندلی غذایش برداشته و دیگر آنرا کمتر جابجا می کند.

 بانو می تواند دو مکعب را روی هم بگذارد اما اکثر مواقع دستش را روی مکعب دوم می گذارد.
در بازی بگیر و بده بانو بالاخره فهمید پس دادن هم کار بدی نیست البته زودی منصرف می شود و می آید پس میگیردش!!!!


پله نداریم در خانه و خوب نمی شد  تو راه پله بگذارمش ببینم می تواند بالا  برود یا نه .یبار خانه مادرم امتحان ردم 5 تا بالا رفت!


۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

چه کنم؟

25شهریور 89
وقتی نگاهت میکنم دو قدم که رفتی خودت را می اندازی زمین وشروع میکنی به تشویق کردن خودت تا من هم ذوق کنم و تشویقت نم نگاهت که نکنم ، یکی دو متری می روی. حالا نگاهت بکنم یا نه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

بوی خوش!!

23 شهریور 89

اگر مادر نیستید ، تمنا می کنم از خواندن سطرهای بعدی در گذرید.
اگر مادر هستید و با محتوبات پوشک نی نی مشکل دارید ، از خواندن ادامه مطلب بگذرید.

اگر نگذشتید پای خودتان گفته باشم!!

 انبه و موز و بستنی را میکس کردم یک عصرانه دلپذیر برای هر سه نفرمان ( این مشترک بودن خوردنی خیلی حال میدهد)بانو هم درست و حسابی می خورد. 
صبح  وقتی بانو را از کالسه در می آورم و درب خانه را باز می کنم بوی انیه را حس می کنم .با خودم فکر می کنم حتما بو از پوسته های انبه داخل سطل اشغال است یکی دو ساعت بعد وقتی داخل اتاق دخترک دوباره بانو را بغل می کنم دوباره بو را حس می کنم و این بار می فهمم منشاء بو کجاست!!!