۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

خطابه

8آبان 89

خطابه موجز، کامل و موثر همسر گرامی یه من :
رژیم که نمیگیری!! مکملهات هم که نمیخوری!! مسواک هم که خیلی وقتها نمیزنی!! لابد دو روز دیگه میخواهیی سیگار هم بکشی!!!!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

خواب خوش موقع

6 آبان 89
این روزها حمام کردن بانو دوباره سخت شده .یعنی این پروژه حمام کردنش آنقدر بگیر نگیر دارد که من اصلا نمی توانم راجع به آن پیش بینی داشته باشم گاهی بسیار خوب و زمانی بسیار بد. الان در آن فازهای بدش هستیم که یک لحظه هم در وان نمی ماند و می خواهد تو بغلم بیاید و صدای دوش را هم که بشنود، گریه سر می هد.این جور وقتها اغلب سعی می کنیم یک نفرمان حمامش کند و نفر دیگر بگیردش و خشکش کند که خوب این با توجه به پرمشغله بودن همسر من یعنی کاهش دفعات حمام بانو.
چند روز پیش دل به دریا زدم و دخترک را بردم حمام .از بغلم پائبن نمی آمد شستمش همانطور یک دستی . دخترک همانجا روی بازو ی من خوابید.دوش گرفتمش بیدار نشد. حوله بانو را دورش پیچیدم هوای خانه کمی سرد بود .همانجا نشستم رو چهارپایه دخترک در آغوشم راحت خوابیده بود.مدتها بود نگذاشته بود اینطوری یک دل سیر بغلش کنم، یک دل سیر نگاهش کنم صدها بار ببوسمش .هنوز بانو چهره ای را داشت که اولین بار دیدمش یک هفته قبل از زایمان در آخرین سونوگرافی .سونوگراف محترم یک لحظه نشانمان داد و گفت : این هم از دخترتان یک صورت گرد بود با لپهای آویزان .بانو هنوز همان است.
بانو که بیدار شد موهای من دیگر خشک شده بود باورم نمی شد نزدیک یک ساعت همانطور در حمام نشسته بودم

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

اکتشاف

 29 مهر 89

به لطف بانو در این مدت ما کشف و شهودهای زیادی در اطرافمان  و اطرافیانمان داشته ایم.

تهران پارک هم دارد!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

متلک

27 مهر 89

کاش به جای این همه لپ ، یک ذره قد داشتی!!!!!!!!!!!!!!!

اینو یک پسر 24-25 ساله به بانوی در حال قدم زدن داخل بانک گفت!

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

توانمدیهای یک بانوی 11 ماهه

26 مهر 89
بانو بازده ماهه فرمودند و مارا بسی شاد ....

در این یازده ماهی که با سرعت نور گذشت (منه فیزیک خونده جرئت مخالفت با قوانین شخص شخیص اینیشتین را ندارم و گرنه می گفتم باسرعت مافوق نورگذشت) و افتخار همجواری با بانو نصیبمان شد و مفتخر شدیم به کشف و شهود دائم الوقت در حالات و احوالات این نیم وجبی ، مطالب و نکات  زیادی بر ما مسلم و محقق شد من جمله این که بانو درماههای زوج زندگانی خویش فعل  وفعالیتهای نوظهوری از خودشان رو می کنند که ما را بسی شادمان می گرداند و در ماههای فرد زندگانی خویش به تمرینات مکرر در این فعالیت جدید می پردازند پس اگر انتظار دارید که مثلاً الان بنویسم بانو پشتک هم می زند باید بگویم آن دندان زرد طلایی طمع را بکشید.

بانو ابتدای این ماه می توانست دستش را به جایی بگیرد و بلند شود و نهایتاً یکی دو متر هم بدون افتادن راه برود .بانو در این ماه آنقدر تمرین نمودند که مدتهاست می توانند بدون اتکا به چیزی از زمین برخیزند و هر چقدر عشقشان کشید راه بروند و البته گهگاهی هم زمین بخورند و بعضی وقتها هم با آن گامهای گشاد گشادشان بدوند.طول گامهای بانو به طرز محسوسی بزرگتر شده و از 10 سانتیمتر به حدود 15 سانتیمتر رسیده.

از روزی که بانو اولین قدم را برداشت تا روزی که  دیگر چهار دست وپا رفتن را به یک خاطره خوش ( که دلم کلی هوایش را می کند مخصوصا آن تند تند حمله کردنهایش به سمت خودم) تبدیل کند حدود 40 روز زمان برد  .

بانو دیگر در خیابان هم راه می رود با یک کفش جغجغه دار چنان کنسرت براه می اندازد که کل  حاضران درخیابان نگاهش می کنند. مشکل بزرگ  علاوه بر اختلاف قدمهایمان و سرعتهایمان در اینست که من نمی فهمم بانو چرا مایلند برعکس جهت حرکت ما  طی طریق فرمایند و تازه ما را مفتخر به بای بای هم می نمایند.

دندان جیدی در این ماه روئیت  نشد و ظاهراً هم قرار نیست  به این زودیها رونمایی فرمایند.

بانو تمایل ویژه ای دارند به تاب و سرسره و الاکنگ البته پدرشان انگار بیشتر لذت می برند خصوصا از باب سرسره سواری!
بانو خوشش می اید برود زیر مبل چیزی بردارد و بعد آنجاگیر کند یعنی بلد می باشند که آن کله مبارک را خم کنند و بروند زیر مبل اما موقع خروج می خواهند با سربالا خارج شوند که تیرشان به سنگ می خورد

بانو تازگیها  همش زخمی می شوند.
                                                                     
در حال حاضر بانو به شدت خودکشی میکنند برای بیرون رفتن از خانه و هرکه بخواهد بیرون رود از خانه. درب خانه  فعلا نقش ضریح بازی می کند برای بانو

به نظرم بانو قصد دارند سراغ حرف زدن بروند خیلی واضحتر از قبل اصوات  را تکرار می کنند و انواع و اقسام میمیکهای صدادار مثل صدای ماشین  و موتور و ............. را از خودشان در می آورند .  اما هنوز دایره کلماتش  همان ددددد و بابا و ماما و ممه و.... است.

به وضوح مفهوم بعضی کلمات رو می فهمه و واکنش نشون میدهند.شیر می خواهی ؟ آب میخواهی؟ شیشه کو؟بریم دد؟ سوالاتی هستند که بانو جواب می دهند.

بانو عروسکهای موزیکال را خیلی دوست می دارند.




۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

افسانه واقعی

25 مهر89
بچه که بودم مادر بزرگم می گفت: خدا فرشتگانش  رابرای محافظت از بچه ها می فرستد. این روزها دائم به این نتیجه می رسم که این اصلاً یک افسانه نیست.
نمونه فراموش نشدنی اش، گیر کردن بانو داخل اتومبیل  خالی بود در حالیکه سوئیچ هم دست ایشون بود .هنوز هم نمی دانم بانو چطوری توانست  آن دکمه سفت و بدقلق صندوق عقب را بزند و چطور سوئیچ را پرت نکرد تا پدرش بتواند دستش را از ورودی صندوق به او برساند

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بچه پر رو

22 مهر89
بچه پررو ، یعنی همش هفتاد و اندی قد داشته باشی بعد جیغ بزنی چرا نمیتونی پاتو رو مبلی که 35 سانتیمتر ارتفاع داره بگذاری!

بچه پر رو ، یعنی پاهات 40 سانت هم نباشه اونوقت بخواهی پله 20 سانتی رو ایستاده بالا بری!
بچه پر رو ، یعنی اگه لپ تاپو بگذاریم رو میز کار کنیم جیغ بزنه که بیاریدش پایین .بیارمش پایین لب تاپ بدبخت رو مورد تهاجم بی وقفه قرار بده !

بچه پر رو ، یعنی هنوز 9  کیلو نشده اونوقت بقه منه ?=N برابر خودشو بگیره و خاکم کنه!!

بچه پر رو یعنی قدمهاش ده سانت باشه بعد واسه  چهار نفر آدمو علاف خودش کنه که پا به پای من بیایید! 

بچه پررو یعنی دست چپ و راستش هم نشناسه بعد برات تعیین مسیرهم بکنه !

و در یک کلام بچه پررو یعنی :
بانوی من

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

حکمت

20 مهر 89
پدرم مرد جدیی است، از آنها که مهربانی بی حدشان  را هر جوری  که باشد پنهان  می کند زیر یک نقاب ...
پریشب بابا با بانو بازی می کرد .رومیزی را که بانو به روال چند وقت اخیرش با خودش این ور و آن ور می برد ازش گرفت و گذاشت روی سرش و برایش شکلک در آورد بعد هم ، دالی بازی و اسب سواری و .... صدای خنده های بابا و بانو خانه را پر کرده بود. بابا که رفت به مامان گفتم: خیلی سال بود بابا رو اینجوری ندیده بودم! خواهرم با تعجب فوق العاده زیادی گفت: میگه بابا قبلاً هم از این کارها کرده بود می گویم : یادتان نیست بچه که بودیم......... هیچ کدام از دو خواهرم یادشان نیامد .گفتم من هم بازی بابا با شماها یادم می آید خوب اون موقع ما هم خیلی بزرگ نبودیم و داخل بازی میشدیم اما یازی بابا با خودم رو یادم نیست.

این جمله را زیاد از این و آن شنیده ام که مامان و بابای من که برای من کاری نکردند و من میخواهم پدر یا مادر بهتری برای بچه ام باشم! هر بار این جمله را شنیده ام به نظرم گوینده اش آدم غیر منصفی آمده . روز به روز بیشتر به این واقف میشوم که پدر و مادر بهترین را برای بچه هایشان می خواهند و می کنند حتی اگر این بهترین کار انجام ندادن چیزی باشد که همه فکر می کنیم باید انجام دهیم

.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

مهربانی

18 مهر 89

هفته پیش در سفر کوتاهمان به اصفهان رفتیم عمارت عالی قاپو . مدتها بود هر وقت اصفهان می رفتم عمارت بسته بود واز داخلش  تقریباً چیزی یادم نمانده بود جز آن اشرافش به میدان. ( من چیز زیادی ننویسم بهتره زیادی عاشقانه از کار در می آید) . از ایوان وارد عمارت می شویم همراهمان از ما سه نفر دارد عکس می گیرد نگاه خیره زنی را روی خودمان می بینم ، فکر می کنم شاید به خاطر ژست غیر متعارف من موقع عکس اینجوری نگاهم می کند به ظاهر زن نمی خورد جا افتاده است و سبزه رو با حجابی خیلی معمولی و نگاهی خیره. یک لحظه می خندد اشاره می کند و دوربینش را بالا می آورد و شر وع به عکس گرفتن از ما می کند متعجب می مانم. از درب ورودی یک گروه توریست وارد ایوان می شوند زن با زبانی که من نشناختم توجهشان را به دخترک جلب می کند تازه می فهمم زن ایرانی نبود.گروه توریست با سر و صدا می آیند طرف ما وادای موهای خرگوشی بسته دخترک را در می آورند و اجازه می گیرند و شروع می کنند به عکس گرفتن از دخترک مو آشفته دست بر دهان برده من که همین جور خیره نگاهشان می کند .هیجان توریست ها و عکس گرفتنهایشان که تمام می شود وقتی داریم خداحافظی می کنیم دخترک اصلاً راضی به بای بای کردن نمی شود.همه که می روند زن جلو می آید دخترک شروع می کند به بای بای کردن. بازهم این امتحان درست جواب داد بچه ها مهربانی آدمها را خیلی زودتر از ما ما می فهمند.

ببر بیار!

 18 مهر 89
پدر دخترک دارد یک سیب برایش رنده می کند به دخترک می گوید: برو از مامان یک قاشق بگیر. قاشق را نشان بانو می دهم . ذوق کرده و دوان دوان ( درقیاس خودش البته) می آید. مات می مانیم قاشق را که می گیرد سریع می گذارد دهنش و سمت پدرش هم نمی رود خیالمان راحت می شود خیلی زود بود که دخترک نقش مامور ببر و بیار خانه را بازی کند.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

روز کودک

16 مهر 89

روز کودک است. این را وقتی فهمیدیم که در حال عوض کردن کانالهای تلویزیون دیدیم دارند درباره کودک و مهدویت بحث می کنند!

این روز را به کودکم و تمام کودکان سرزمینم تبریک می گویم.امید که هیچ کودکی طعم تلخ بیماری و ناراحتی را نیبند.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تغییر

 15 مهر 89
دوستی دارم که با همسرش زندگی فوق العاده ای داشت .همسرش مرد به ظاهر فرهیخته و نازنینی بود و زندگیشان فوق العاده عاشقانه. یادم هست وقتی خبر جدائی شان را شنیدم ، شوک شدیدی بهم وارد شد علت جدایی ناباروری زن بود، آن روزها با خودم فکر می کردم باید آن مرد را دار زد. دیگر خبری از آن مرد ندارم و هیچ وقت هم راجع به او با دوستم حرف نمی زنم. این روزها فکر می کنم آیا واقعاً دار زدن حق ان مرد است. هنوز به او هیچ حقی نمی دهم برای ویران کردن آن کاخ عشق، برای نابود کردن شادی صدای یک زن. اما  حالا واقعاً از قضاوت عاجزم.

دوست دیگری دارم که خیلی زود ازدواج کرد و الان 14 سالی از ازدواجش می گذرد ، بچه ندارند و عاشقانه کنار هم زندگی می کنند به قول خودش تنها وجه آزار دهنده اش حرفهای است که دیگران به مادرهایشان می زنند حالا خوب می فهمم چرا تن به این معالجه های طولانی میدهد.

فکر نمی کردم وجود یک بچه قضاوت و تفکرم را تغییر بدهد اما این هم یک فکر اشتباه بود.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

توصیه های سونتاگ

13 مهر89

چند وقت پیش تو وبلاگ  مریم عزیز، مطلب زیر رو خوندم . به دو جهت اینجا نقل قول می کنم : اول اینکه خودم یادم نرود و دوم اینکه  وبلاگ این دوست ، برای خیلی ها  قابل دسترس نیست .

سپتامبر ۱۹۵۹:
----
از دفتر یادداشت های روزانه ی سوزان سونتاگ.
این بخش را سونتاگ درباره ی پسر کوچک‌اش دیوید نوشته است. سونتاگ در این زمان از پدر دیوید جدا شده بود. دیوید هفت ساله بود
۱- متناقض رفتار نکن
۲- راجع به او با دیگران صحبت نکن(مثلن داستان های بامزه از کارهایش) در حضور خود او نگو.(کاری نکن که به اعمالش خود آگاه شود)
۳- برای چیزی که همیشه آن را خوب نمی دانم تحسین اش نکن.
۴- برای چیزی که مجاز به انجام دادنش بوده سرزنش اش نکن.
۵- کارهای روزانه اش: خوردن، تکالیف مدرسه، حمام، مسواک، تمیز کردن اتاق، قصه ی شب، خواب
۶- به او اجازه نده که من را در انحصار خود بگیرد وقتی با بقیه هستیم.
۷- از پدرش به خوبی یاد کن(چهره در هم نکش، آه نکش، بی صبری نشان نده و ...)
۸-از خیال‌بافی های کودکانه اش مایوس‌اش نکن.
۹- بگذار بداند که بزرگ ترها دنیایی دارند که ربطی به او ندارد.
۱۰- فرض نگیر چیزی را که دوست ندارم انجام بدهم (مثل حمام گرفتن، شستن موها)
او هم دوست ندارد.

باز هم ممنون از مریم عزیز

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

اعجاز

 11 مهر 89


مدتهاست درگیر این مطلبم که مادرم  چطور و چگونه 4  بچه که فاصله سنی بین بزرگه تا کوچیکه  تنها نه سال و 4 روز بود رو بزرگ کرد بدون کالسکه و آغوشی  وکریر و پوشک کامل و  ........... اونهم خیلی وقتها دور از بابا ، خیلی وقتها دور از شهر و پدر و مادر خودش و این از همه بدتر بدون ماشین!!!!!!!!
مامان واقعاَ دست مریزاد .خیلی هنرمندی مامانم