۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

خواب


دخترک روزش را بسیار پر انرژی می گذراند، انرژی مافوق زیادش تمام توانم را می گیرد
یک روز اینچنین شب بد ونا آرامی هم همراه دارد، بانو مدام می غلتد و ناله می کند .همسر گرامی باید برود .دخترک چشمهایش را باز می کند وحشت زده خوابش می کنیم همین  کم مانده که ساعت 4 نیمه شب صدای گریه دخترکی که  میخواهد دنبال پدرش برود همسایه ها را بیدار کند . بانو می خوابد ، پدرش می رود و من بی خواب به ناآرامی دخترک می اندیشم ، دلم ناگهانی شور می زند می گویند بچه ها حس ششم خوبی دارند نکند حادثه بدی در کمین است بیشتر نگران همسر مسافرم می شوم سعی می کنم دعایی بخوانم اما خوابم نمی برد .نیمه خوابم که چهره بانو را می بینم شاد و سرحال و ناگهان خون می جهد از دهانش. وحشتزده از خواب می پرم به خودم می گویم : خون خواب را باطل می کند آرام می شوم و راحت می خوابم .

حالا می فهمم که حس ششم مادرها قویتر است . این اولین خواب من بود که به نوعی تعبیر شد.


از صبح که بیدار میشوم بانو می چسبد بهم و تکان هم نمی خورد نمی توانم حتی از  شعاع یک متریش دور شوم که فغان می کند عصر خسته و نالان زنگ می زنم به خواهرم که بیاد خانه مان مطمئنم که امشب بانوی  دور از بابا را نمی توانم تنهایی کنترل کنم خواهرم که میاد بانو پای من را ول می کند و پای خاله اش را می چسبد  و من از خدا خواسته میروم تا شامی آماده کنم ساعتی بعد صدایی می آید می دوم خواهرم زودتر رسیده . بانو در فاصله ای کمتر از دو متر با خاله اش شیشه روی میز را کشیده ( میز یک پایه چوبی بود که یک شیشه حدود 60 در 60 ده میلی رویش است و شیشه هم نسبتا سنگین است) خوشبختانه خواهرم نزدیک بود و سریع رسید و شیشه را گرفت .من هم رسیدم و بانو را گرفتم شیشه نشکست حتی  کوچکترین خراش هم برنداشت هیچ لبه تیزی هم نداشت اما از انگشت بانو خونی میرخت 

پی نوشت:
انگشت بانو خدا رو شکر نیاز به بخیه هم پیدا نکرد و تنها پانسمان شد و دخترک صبور من خیلی خوبتر از مادرش تحمل کرد و می کند.

پی نوشت 2: 
چند روز بعد 
به بانو میگوییم :اوفت کو؟ دستش را بالا میاورد و نشانمان میدهد!

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

لذت دردناک

از لذتهای مادری این است که یک جفت دست کوچولو محکم بزند به سر و صورتت ......
فقط حیف که درد داره

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

واسطه

نیمه شب است و بانو خوابیده 

خسته ام اما میروم داخل آشپزخانه تا جمع و جورش کنم.
  و تو مشغول چک کردن ایمیلهایت بودی و دائم صدایم میزدی : بیا اینو ببین!! چند بار می آیم و در نهایت عصبانی می شوم.
توقع نداری من هم توقع ندارم .
حرف نمی زنی  ، حرف نمی زنم...
یک شبانه روز میگذرد با دخترکیم و بی هم!!!
شبانگاه دخترک را به اتاقش می برم که بخوابانم دخترک بلند میشود وپیشت می آید و  بارها و بارها این کار را تکرار می کند. تسلیم می شوی و میایی .می خندیم و دخترک دوباره میانمان خوابیده آشتیمان داده بی آنکه قهرمان را دیده باشد و با پاهای کوچکش آنقدر دویده تا آرامشش را باز یابد تا خوشبختی کنار مامان و بابا بودنش را تکمیل داشته باشد


عزیز دلم 5 سال گذشت از آنروز که زیر آن پارچه سفید که نمیگذاشت قندهای سابیده شده سرمان را سفید کند به هم بله گفتیم برای عمری با هم بودن به هم بله گفتیم. هنوز با همیم و هنوز خوشبختم از این با هم بودن

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

عصای دست

لباس پهن می کنم بند رخت در همان آشپزخانه است ، دخترک لباس از داخل ماشین در میاورد و سه متر آنطرفتر کنار بند تحویلم می دهد.
تلفن زنگ می زند بانو گوشی را برمیدارد و دوان دوان برایم می آورد.
کنترل  تلویزیون را برایم می آورد. 


....
خلاصه دختر داریم عصای دست داریم ....... 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

قوطی بازی

 ترتیب زمانی خاطره نویسیهایم بدجور بهم خورده ، بانو مجالی برای نوشتنهای طولانی نمی دهد تصمیم گرفنم بنویسم و بعد تاریخهایشان را مرتب کنم.

من معمولاً زباله ها را تفکیک می کنم . این تفکیک کردن شامل قوطیهای شیر خشک و سرلاک بانو هم میشود. چون امیدوارم که این قوطیها از مواد اولیه کاملاً بهداشتی ساخته شده باشد آنها را حتی در زباله های خشک هم نمی اندازم و جداگانه جمع می کنم .یک بار موقع اسباب کشی همه قوطیها رو در دو کیسه زباله گذاشتم و خوب واقعاً نمی دانستم چه کارشان کنم همینجوری گذاشتم بیرون تا مامور شهرداری ببرد!!
به خانه جدید هم که آمدیم دوباره همین کار را می کنم و جای قوطیهای خالی هم  عموماً فرآشپزخانه است که من خیلی ازش استفاده نمی کنم .چند روز قبل می خواستم کیک بپزم و فر هم دیگر کاملاً پر شده بود شروع کردم به خالی کردن قوطیها .بانو چنان ذوقی کرد که نگو اسباب بازی جدیدی کشف کرد قوطیها را روی هم می چیدم. دیدم او هم همین کار را می کند و عجیب اصرار دارد روی یک ستون بچیند.4-5 تا قوطی را روی هم گذاشت .چند قوطی دیگر داخل یک کابینت مانده بود رفتم که بیاورمشان در نهایت تعجبم می آمد کنارم قوطی را ازم می گرفت و می برد می گذاشت روی قوطیهای چیده ارتفاع برجهای ساخته شده اش از قد خودش بیشتر بود!! پدرش مدعی است بچه اش واحد پایداری پاس کرده!!
خلاصه چه بگویم که  خوشا بر احوالم شده دخترم کمک حالم شده!! 
تا دو سه روز بعد که دیگر داغ کردم و قوطیها را جمع کردم خانه ما میدان تاخت و تاز قوطیهای شیر خشک بود!!

کشف مهم : تارا نه تنها شیر را بیشتر از سرلاک دوست می دارد بلکه قوطی شیر را هم بیشتر از قوطی سرلاک دوست دارد!!!

پی نوشت : راستی شما جایی سراغ ندارید که اینجور زباله ها بشود تحویلشان داد؟

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

یک روز بد

امروز روی دیگری از خودم دیدم که اصلاً خوب نبود .به یکی دو ساعت پیش که فکر می کنم از خودم وحشت می کنم.


عزیز دلم  بانوی کوچکم ،ببخش .....
در آن  اوج خشم تمام سعیم این بود که با  تو عادی باشم میدانم که کاملاً موفق نبودم 
اما تو ببخشم. قول میدهم دیگر هرگز تکرار نشود.قول میدهم .

توانمندیهای یک بانو 12 ماهه

به میمنت و شادمانی و شادکامی بانو به خورشید افتخار دادند و یک دور کامل به دورش چرخیدند . امیدوارم این افتخار شامل خورشید بشود که بانو صدها بار دیگر نیز دورشان بگردد.

بانوی کوچک من، با 9000 گرم وزن و 75 سانتیمتر قد و 48 سانتیمتر دور سر یک ساله فرمودند و کاری نمودند که آن تناقض آشکار نمودارهای رشدشان همچنان پا برجا بماند.
هفتمین دندان علیا مخدره در 11 ماه و 8 روزگی بدون هیچ عارضه و اعلام قبلی سربرنهادند و ابن بار تنها و بی رفیق .یعنی برای اولین بار زوج دندان نبود و دندان 8 یکی دو روز بعد سر نزد و بانو همچنان7 دندانه است.

بانو از نظر تواناییهای فیزیکی همچنان قدرتمند می نماید مصداق کاملی یرای ضرب المثل "فلفل نبین چه ریزه"!! به خوبی راه می رود و می دود. از مانع های کوتاه بدون گرفتن دستش به جایی رد می شود و مانعهای حدود 15 سانت را با گرفت دستش به دیوار رد می کند .پایش را روی  پای من میگذارد و بالای مبل می رود و خلاصه آتشی می سوزاند این فلفل ریزه من!! هر جور مدلی که فکرش  را بکنید هم می نشیند از مدل لاتهای سر کوچه و جاهلهای تهران قدیم  گرفته تا  مدل لردها!! فقط چهار زانو بلد نیست!

این ماه بی شک بیشترین رشد بانو از لحاظ بیانی بود، بانوی ما که تو 5 ماهگی ددددددد و ماما و بابا یاد گرفته بود خیلی اطرافیان را متوقع کرده بود که تند تند حرف بزنه اما عملاً جز اصوات مختلف و انواع صداهای عجیب غریب مثل صدای موتور و ماشین و شیشکی  و ............ و کلماتی مثل می می و اَبه کلمه دیگری به دایره لغاتش اضافه نشده بود ناگهانی پیشرفت قابل ملاحظه ای کرد و ما رو مات و مبهوت:

یک بار وقتی بانو را پیش مادرم گذاشتم . از خانه بیرون رفتم گزارش دادند که : ددددددددفت و بعد از آن این مکالمه بامزه روزانه دهها بار در خانه  ما تکرار میشد.
من: بابا کو؟؟؟؟
بانو: دددددددد
من : مامان کو؟
بانو: دفت (همون رفت خودمون)

 به همسرم می گفتم :بچه اول یاد گرفته کابوسهایش را گزارش دهد!!

کنترل تلویزیون را برمی دارد و خاموش یا روشنش می کند ، بعد می گوید: چیشو؟ (چی شد؟) در این حالت دستش را هم به شکل بسیار بامزه ای حلقه می کند و قشنگ با حالت پرسشی می پرسد.

اگر ما آب بخوریم  یا ظرف  آب ببیند وتشنه باشد oh میگوید به جای آب!

کلا می تواند منظورش را برساند گرسنه باشد شیشه را برایم می آورد یا برای خودم هههه می کند چیزی را بخواهد نشانم می دهد و خوب این کاررا برایم راحتتر کرده است.
امان ازخر کردنهایش (لغت بهتری پیدا نمی کنم برایش) می رود دست به چیز ممنوعی بزند و می گوییم نه .تدریجی به طرفش میرود و می گوید: ایچیه؟ا  یا می ایستد حواسمان پرت شود و بعد برود سراغش یا دلبری می کند که خودمان بدهیم به دستش همسر گرامی مدعی است من باید یک دوره فشرده دلبری!! پیش بانو بگذرانم!!
اگرچیزی که میخواهم بهش بدهم حتی کمی گرم باشد می گوید:  داهه! خانه مادرم بخاری دارد از دور که ببیند می گوید:داهه . از وقتی فر را روشن کرده ام به اجاق گاز هم می گوید: داهه! برایم جالب است که هیچ تجربه بدی هم در مورد این وسایل ندارد یا حتی بهشان دست نزده!

پدرش خیلی نمی گذارد بانو به لپ تاپش  دست بزند یک روز همسر گرامی داشت کار میکرد وبانو هم غر میزد .همسرم آمد طرف آشپزخانه  بانو هم دنبالش راه افتاد  چند قدمی آمده بوکه انگار یک هو یادش افتاد طعمه بی صاحب است رفت سراغ لپ تاپ!!!!
لپ تاپ من عموماً در دسترس بانو است و خوب طبیعی است که بلد شده روشن خاموشش کند و با تاچ پد و سی دی رامش ور برود و هراز گاهی هم کارهایی عجیب غریب باهاش بکند اما در کمال تعجب بک روز هم که به لپ تاپ پدرش دست یافت!! سریع دکمه پاورش را که جایی مختلف با لپ تاپ من بود  را زد!!

بانو گریستن را یاد گرفتند بالاخره .مثلا من بروم دستشویی چنان می گرید که دل آدم کباب می شود همچنان بی اشک می گرید البته! برای چکاب یک سالگی چنان گریه ای کرد درمطب دکتر که باورم نمیشد بلد باشد همچین گریه ای هم سر دهد!

بانو فوتبالیست هم شدند و همچین پا به توپشون خوب شده که حریف می طلبن و قشنگ با پسر عمه و عموهاشون بازی می کنند.

بانو در فن رقص پیشرفت بسیار شایانی داشتند و دیگر چرخ هم می زندو دست را می چرخانند و ......