۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

دوست

8 اسفند 88
دردناك است با دوست 16 ساله ات كه بعد از يازده ماه از خارج از كشور برگسته 5 دقيقه حرف براي زدن نداشته باشي.....
دردناك است كه به خاطر اين 5 دقيقه حرف 5 ساعت حرص بخوري........
دردناك است كه ته دلت خوشحال باشي كه اين دوستي كه نيمي از عمرت با تو بوده دارد به پايان خط مي رسد........

چه چيز اين فاصله را بين ما ايجاد كرده تاهل و بچه داري من ؟ ادامه تحصيل و خارج از كشور رفتن او؟
دلتنگم

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

صد روزه پر توان من

6 اسفند 88
شمارگان زندگی دخترکم سه رقمی شد. امید که چهاررقمی و پنج رقمی شدم شمارگان زندگیش را هم ببینم. (شش رقمی رو خدایش نمیشه ببینم که باید 300 سالو رد کنم)

تارا گل صدروزه من کلی کار بلد شده که دل مامانشو میبره.
جدیدترین کارش اینه که پاهاشو میاره بالای شکمش کف پاها رو بهم می چسبونه و زل میزنه به پاهاش .یک بار هم با دست گرفتش اما فکر کنم ارادی نبود.
با پاندا جونش عوالمی داره که براش یک پست مجزا مینویسم.
دیروز پاندا رو به موزیکالش نصب کرده بودم در تلاش برای خوردنش یک سانتی سرش رو از بالش بالا آورد.
بعضی چیزها رو می کنه تو دهنش ( شستن عروسکها هم به کارام اضافه شد)
دستش تا مشت تو دهنشه آب دهنش هم آویزون
خودشو یا شاید هم منو تو آینه تحویل می گیره
برای خودش یک واژگان پیدا کرده
اگه جلوش از خنده ریسه بری با صدا برات میخنده و گرنه خنده اش صامته
عاشق اینه که براش ادا در بیاری. جواب زبون در آوردنو و دهن باز کردن رو میده
دستهاشو بهم می چسبونه میاره رو دماغش زل میزنه بهش . چشماش لوچ میشه


از نظر توانایی فیزیکی گردن می گرفت تمایل به سینه خیز هم داشت . اما راستش به خاطر گردنش دیگه خیلی امتخان نکردم. تمایلی به غلتش هم نشون نداده

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

عوارض مادری

4 اسفند88  
یک جایی خوندم که یکی از عوارض مادری اینه که مادر رو خواننده می کنه. عارضه دیگش هم از نظر خودم اینه که مادرو شاعر می کنه. اینم از شعر سروده شده توسط من

تارا گلی
چشم تیله ای
لپ گل گلی
دوست دارم

جیگرطلا
دخمل بلا
شیطون طلا
میخورمت

بیچاره بانوا و همسر گرامی که این اشعار و این صدارو تحمل میکنند.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

اندر فواید شیر مادر

3 اسفند 88
برای اینکه دخترکم شیر خشکی نشود خیلی تلاش کردم یا بهتر بگویم تلاش کردیم ( اون طفلکی خیلی مک زد و شاید خیلی گرسنگی کشید )

خیلیها بهم گفتند خوب شیر خشک بده . اما حالا خیلی خوشحالم که بخش اصلی تغذیه دخترکم شیر خودمه. خیلی وقته تو بغلم که میاد ذوق می کنه ( فکر کنم اگه یک روز واسه شیشه ذوق کنه خیلی دلخور بشم) . مدتهاست دستشو میزاره دو طرف سینه ام و مثل لیوان میگیردش .تازگیها با دستهاش انگشت دور سینه ام رو میگیره و باهاش بازی میکنه و با پاهاش می کوبه به اون یکی سینه ام.
با شیشه شیر که نمی تونست این کارا رو بکنه.........

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

اسم جدیدم


X:نام خانوادگی من
Y: نام خانوادگی همسرم
32 سالی هست که تو جمع خانواده و دوستانم با اسم کوچک صدایم می کنند. تو مدرسه و دانشگاه و سرکار خانم X بودم. بعد ازدواج بعضی وقتها خانم Y شدم که با توجه به یک کم فمینیست بودن من یک خورده دردسرساز می شد مثلا من لباسها رو می بردم خشکشوئی فامیلی X رو می دادم. شوهرم که می رفت بگیره فامیلی Y رو می گفت .

اما تو بیمارستان متوجه اسم جدیدم شدم. مامان تارا و بدترین موقع زمانی بود که می گفتند مامان تارا بیارش ( می خواستند خون بگیرند یا آنژیو کت رو عوض کنند. کاش جای دیگری اسم جدیدم را می شناختم

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سرفه

29 بهمن 88
سالها پیش به خاطر آلرژیی که داشتم زیاد سرفه می کردم. سرفه هایم خشک و صدادار بود و خودم را لااقل دقایقی از خارش گلو و ........ راحت می کرد اما هر سرفه من خنجری بود به قلب مامان . مامان دائم تلاش می کرد تا به نوعی سرفه هایم را کم کند.

دخترکم از دیروز سرفه می کند حال مامان را الان بدجوری میفهمم. و علاوه بر آن نگرانی خودم . خدا خودت بهترینها را برای دخترکم مقدر کن

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

ناآشنای آشنا

28 بهمن 88 
سالهاست من و نت رفیق جون جونی همیم. همه جور استفاده از اینترنت کرده ام از کار علمی و خبری و وبلاگ نویسی تا یادگرفتن آشپزی و برنامه ریزی برای رژیم و ........... اما کاری که هیچ وقت نکردم چت با افراد ناشناس بود. یعنی یک بار به توصیه استاد زبانم کردم اما به هیچ وجه خوشم نیامد گفتگو با آدمی که نمیشناسمش و نمی بینمش و حتی مطمئن نیستی جنسیتش را راست گفته باشد برایم به هیچ عنوان جذاب نبود . اوایل بارداریم عضو نی نی سایت شدم و به نوعی چت کردن رو تجربه کردم این بار درسته که باز هم همه ناشناس بودند اما چیزی از اونها می دونستم همه باردار بودند و این وجه مشترک مارو بهتر بهم پیوند میداد. با گذشت زمان هویت هر کداممان از پشت جمله هایی که می نوشتیم معلومتر شد .همسرم همیشه بهم می خندید می گفت : دنیای مجازی، دوستان مجازی.................
در یکی از بدترین روزهای زندگیم که مستاصل و وامانده شده بودم یکی از همان دوستان مجازی برایم آشنا شد ندیده بودمش اما می شناختمش. آنقدر می شناختم که بدانم گرچه هیچ وقت منفی بافی نمی کند و انرزی منفی نمی دهد اما صراحت لهجه خاص خودش باعث می شود تا بهتر بتوانم بفهمم در چه شرایطی هستم. در روزهای بدی حرف او برایم بیشتر از متخصصین اطرافم ، آشنای پزشکم، فامیل دور متخصص اطفالم برایم آرامش بخش بود. از او ممنونم گرچه هنوز اگر از کنارش رد شوم نمی شناسمش.
از او ممنونم به خاطر استحکام صدایش به خاطر اینکه بهم اطمینان می داد دارم بهترین کار را برای دخترکم می کنم و برای خودش و خانواده اش بهترینها را آرزو می کنم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ستاره

27 بهمن 88
اگر دوران زندگی جنینی هر کس جزو سنوات زندگی او حساب می شد، امروز یک سالگی دخترک من بود:

دخترک ملوس من ته ماه در درونم بود و سه ماه است در کنارم.وقتی درونم بود دونه نام داشت و مدتهاست تارا صدایش می کنیم.

تارا یعنی ستاره و دخترکم ستاره قلب پدر و مادرش است

شــــــــــــــــــــکر

27 بهمن 88
دیروز دختر کوچولوی من سه ماهه شد. تصمیم داشتم برای سه ماهگیش کلی جشن بگیرم و مهمانی بدهم . اما فقط گفتم شکر ، روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم قربان صدقه هر حرکتش می روم و نمی توانم حتی دقیقه ای تنهایش بگذارم. دیگر برایم مهم نیست وزنش چقدره ؟ دیگر نمی خواهم امتحان کنم که یا غلت می زند یا نه؟خنده اش با صدا شده یا نه؟ هیچ چیز برایم مهم نیست......................

فقط شاکرم از لطف خدا که دخترکم صحیح و سالم در کنارم هست.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

صدا می ماند

26 بهمن 88 
خدایا صدها هزار بار شکر به خاطر این صدا که دوباره تمام خانه ام را پر کرده است

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

انتطار

 25 بهمن 88
پشت درب اتاق عمل ایستادن را تجربه کرده بودم ، برای آنژیو گرافی و سپس جراحی قلب پدرم ، برای جراحی هيستروکتومی مادرم . اما هیچ کدام به وحشتناکی آن نیم ساعتی که منتظر دختر کوچولوی 85 روزه ام بودم نبود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

دعای مادرانه

19 بهمن 88 
الهی صحیح و سلامت و خوشبخت و شادکام پیربشی ، مادر

دردت

19 بهمن 88
حالا با تمام وجود می فهمم ، دردت به جونم یعنی چه

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

باختیما

16 بهمن 88
 تو سال لااقل دو بازی فوتبال را دنبال می کردم،حتی اگر می شنیدم ( تلویزیون روشن بود و من یک کار دیگه می کردم) .دیروز همسر گرامی آمده میگه :استقلالتون هم که باخت. میگم :به کی؟ میگه: به پرسپولیس. میگم :میگه بازی بود...............

پی نوشت: همش شد میگم .... میگه

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

جایزه

15 بهمن 88
دخترکم را تا چند روز پیش در سبد گهواره اش کنار خودم می خواباندم ....
بعضی مواقع به دخترکم جایزه می دهم مثلاً وقتی واکسن زد جایزه اش یک هفته خوابیدن کنارمن بود، یعنی به جای بودن داخل سبد روی تشک کنار خودم می خواباندمش. اولین باری که عدد 5 را روی ترازو دیدم ، یک شب کنارم خوابیدن جایزه گرفت . بعضی وقتها همینجوری می گذارم یک ساعت تو بغلم یا زیر سینه بخوابد( به قول همسرم چرت پا منقلی بزند) البته بماند که انگار بیشتر به خودم جایزه می دهم تا به او بسکه لذت می برم!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

تناقض

14بهمن 88
وزن (لااقل من یکی بگم :جرم) دخترک را شیر خورده ی پی پی نکرده ملاک قرار می دهم ، وزن خودم رو برعکس !!! 
تفاوت برای دخترک 200 گرم است ، برای من ؟؟؟؟ گرم

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

صبوری

 13 بهمن 88
کلاس بارداریمان ده تا مامان داشت . مربی کلاسمون یکی از جلسات گفت: شما همگی تمایل به زایمان طبیعی دارید، اما اگر سه یا چهار
نفرتون هم بتوانند طبیعی زایمان کنند، من کلاهم را هوا می اندازم.
بی واسطه یا با واسطه از نه نفر از بچه های آن کلاس خبردارم .چند روز پیش آخرین نفر هم زایمان کرد و نتیجه این شد : چهار نفر طبیعی بودیم ( من با اپیدورال ، یکی با گاز ، یکی با درد و آخری رو فقط می دونم طبیعی بوده) دو نفر تلاششان را برای طبیعی کردند اما یکی به دلیل پایین نیومدن بچه و یکی به دلیل دفع مدفوع بچه مجبور به سزارین شدند. دو نفر یکی به دلیل کم شدن آب دور جنین و دیگری به خاطر دیابت بارداری قبل از شروع درد سزارین کردند و آخرین نفر در هفته 33 به دلیل فشار بالا مجبور به زایمان شد و پسرش تنها سه روز زنده ماند ( حتی حالا که می نویسم تمام تنم یخ می کند) این اتفاق در مهرماه افتاد زمانی که فقط یک نفر از ما زایمان کرده بود و او حالا که ده روزی از زایمان آخرین نفر ما می گذرد این موضوع را برملا می کند . متحیرم از این همه صبوری....

پی نوشت:
نکته جالب دیگه این بود که فقط سه بچه موقع تولد وزن بالای سه داشتند!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

مامان دمر دوست ندارم

 12 بهمن 88
دخترکم از همان اولین روزهای آمدنش نشان داد که دوست ندارد به حالت دمر بخوابد ، سعی می کنم آزارش ندهم و دقایقی را که می خواهم کمرش را ماساژ دهم و روغن بزنم کوتاهتر کنم . زیاد هم نگران گردن گرفتنش نیستم چون وقتی راه می برمش به خوبی سرش را بالا می گیرد و به سقف خیره می شود .در یکی از همان ماساژهای روزانه دستهایش را به جای طرفین بدنش به سمت جلو می برم می بینم سر و سینه را کامل از روی تشک بلند می کند ذوق می کنم تشویقش می کنم باور نمی کنم دخترکم خودش را روی یک بازو می چرخاند و به رو می آید. ذوق زده در آغوشش می گیرم . دنازدونه من تازه 50 روزه شده بود . با زبان واضحی بهم گفت: مامان گیر نده الا وبلا دمر دوست ندارم !!