۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

توانمندیهای یک بانوی 13 ماهه

بانوی کوچکی که پارسال در چنین موقعی آنقدر ذوق زده توجهش به شال سفید و سیاهمم شدم  که سریع رفتم یک عروسک سیاه سفید برایش خریدم .همون کوچولوییه که آرزوی بزرگم این بود که کاش یک دوربینی داشتم که هی یک نگاه تو معده اش بندازم ببینم پر شده یا نه .فرشته کوچولوئی که وقتی مشتشو باز می کردم و انگشتمو لای دستش می گذاشتم سریع دستشو دور دستم حلقه می کرد .دختر کوچولوئه که تا 6 و 7 صبح بیدار می موند و اشکمو در می آورد و کلی دردسر کشیدم تا پستونکو با اون دهن کوچولوش نگه داره . 
همون که زود بهم فهموند بچه داری کار سختیه و باید حواست خیلی جمع باشه و خیلی دقت کنی که مامان کم پی پی نکنم !کم جیش نکنم !رنگم زرد نشه ! لباسم زود کوچیکم بشه خوب بخوابم و اگر یک کدوم اینا نباشه  اونوقت من وزن نمیگریم و  دو ساعت هم مک میزنم و سینه ات هم زخم می کنم . آخرش تو میشینی عین ابر بهار گریه می کنی که چرا مامان بدی بودی؟!!!! . 
همون زبل بانویی که الان وحشت می کنم چطوری جرئت می کردم بغلش کنم بشورمش لباس تنش کنم حالا باورکنید یک خانم کوچولو شده مثل دسته گل !!!!!! 
البته دسته گلش یک کم شبیه حسنی نگو یک دسته گله . موی بلند که مامانش دلش نمیاد کوتاهش کنه و اسکارلت وارانه دائم میگه فردا کوتاهش می کنم!!!!!
تر و فرز: اونقدر که کم مونده از دیوار راست هم تشریف ببرند بالا!!
زورگو : اونقدر که اوامرشون باید سریع انجام بشه وگرنه صدای موتور در میارن از خودشون و  در این راستا مادرشان روزی هزار بار باید بخونن: سگه میگه :هاپ و ها پ هاپ
خوش بیان : دیگه به آب نمیگن اه یا نمیگن اوه ...بلکه می فرمایند آپ و روزی 5000 بار هم میگن و کلی هم بیانات جدید ادا می فرمایند شنیدنی .به زودی لغت نامه ای از ایشون منتشر خواهد شد.
لجباز :تو 13 ماهگی ایشون همچنان به اعتصاب غذا ادامه دادند و مامانشون هم از اون دنده می خواستند ثابت کنند که لجبازی دخترشون به خودشون رفته در نتیجه هی این پخت و هی اون نخورد و این چرخه اونقدر گشت که دیگه هر دوتاشون از رو رفتند و این کمتر پخت و اون بیشتر خورد و دنیا اندکی  برای هر دوشون گلستانتر شد.
زبل : یک بار جعبه مداد رنگی رو جلوشون باز کردیم و کتاب رنگ هم همینطور از تو جعبه سه تا مداد کنار هم برداشتند و ازبین اون سه تا آبی رو دست گرفتند و کشیدند وسط مربع آبی تو کتاب رنگ . کلا واقف شدیم به این امر که رنگ آبی پر رنگ دوست می دارند و ما را امیدوار به اضافه شدن یک  هوادار به جمع آبی پوشان ( البته اگر پدرشان در این امر کارشکنی نفرمایند)

علاقه عمیقشان به لپ تاپ دارد روز به روز عمیقتر میشود.
دندان جدید رویت نگردید.
تازگی دست مادرشان را می گیرند می روند قدم می زنند و محله ای هم قربان صدقه شان می روند.. بعد از طی تنها سه کوچه پای مادر مربوطه را میگرند و ههههههههه می کنند که ای بغل میخواهیم. اهل محل مربوطه موقع برگشت احتمالا به مادر بینوا می خندند و باز هم قربان صدقه دخترمربوطه می روند.
بابایی شدند وحشتناک ...... بابایشان نباشد خواب و خوراک ندارند که....
در این ایام خرسی  های نرم و ناز بسیار مورد عنایت این مقام عظمی قرار دارند بیخ گردنشان را می گیرند و اینور انور می کشندشان آنچنان بیرحمانه که دل آدم کباب میشود به حال خرسی بیچاره

بانو می گویند: بو و بعد می آیند و لبهایشان را می چسبانند به لبهایمان .خستگی یک روز که چه عرض کنم خستگ عمری از جانمان در می آید.


خلاصه
حکمرانی میکنند برقلب ما و اعصاب ما و روان ما و.......... این زبل بانوی زیبای ما


۳ نظر:

  1. اینزبل بانوی زیبا عشق است...

    پاسخحذف
  2. سلام من مرضيه مامان باران هستم
    وبلاگ دخترتو از اول تا آخر خوندم
    اشتراكات جالبي با هم داريم
    اول اينكه منم فيزيك خوندم فوق از شهيد بهشتي
    دوم اينكه تولد شوهر من 26 آبان
    سوم اينكه منم استقلاليم شوهرم پرسپوليسي
    دوست داشتي به وبلاگ باران من يه سر بزن
    www.dokhtaram-baran.blogfa.com

    پاسخحذف
  3. بايد اضافه كرد كه بانو آنقدر قدرتمند شده كه اگر اراده شان بر آن باشد كه پدر صبح سركار نرود، چنين خواهد شد.

    پاسخحذف