یک روز بسیار خوب



زايمان براي من هميشه يك كابوس بود 
همواره مادرم را مي ديدم كه هنوز پس از سي سال مشكلات ناشي از زايمان سخت من را تحمل مي كند و اين من را بيشتر مي ترساند و باور كنيد كه آنقدر مي ترسيدم كه با خودم تصميم گرفته بودم هيچ وقت بچه دار نشوم . 
بعد از ازدواج با توجه به علاقه شوهرم به بچه ها فهميدم كه بايد تن به زايمان هم بدهم و خو ب بديهي بود كه تنها و تنها به سزارين فكر كنم حالا كه زايمان طبيعي را انجام دادم فكر مي كنم خواندن خاطره زايمانم براي كساني مثل خودم كه از زايمان طبيعي وحشت دارند، مفيد باشد.
اينكه چه جوري شد كه به فكر زايمان طبيعي بيافتم و تصميم به انجام آن بگيرم حديث مفصلي است كه جايش اينجا نيست و فكر مي كنم هر كس خوش با توجه به شناختش نسبت به خودش و همين طور شرايط جسمي و محيطي خودش بايد نوع زايمانش را انتخاب كند . من تقريبا 6 ماه قبل از زماني كه قصد بچه دار شدن داشتيم شروع به خواندن يك سري اطلاعات راجع به بارداري و زايمان كردم وخواندن آنها شايد بزرگترين محرك من بود. 
اما مطلب مهم ديگري هم كه بايد بگويم اينست كه لااقل بين بچه هاي كلاس بارداري تنها كسي كه هنوز مردد بود من بودم و وقتي راجع به تمايلم راجع به نوع زايمان پرسيدند گفتم طبيعي را ترجيح مي دهم اما انتخاب را به عهده دكترم و شرايط مي گذارم و اصراري براي آن ندارم البته تمام سعي خودم را كرده بودم كه دكتري را انتخاب كنم كه متمايل به سزارين نباشد و دو شرط هم خودم براي خودم گذاشته بودم تا در اين شرايط سراغ زايمان طبيعي بروم. اول اينكه وزن بچه زير3500 باشد ( من خودم موقع تولد 3700 و شوهرم 4700 بوديم و احتمال درشت بودن بچه زياد بود) و دوم همسرم هنگام زايمان كنارم حضور داشته باشد. خلاصه برويم سراغ خاطره من..........................................
يك شنبه آمد و هفته 39 بارداري من هم تمام شد. هنوز تكليف نوع زايمانم معلوم نشده بود. چون در سونو گرافي هفته 38 قطر سر دخترم را 98 ميليمتر و وزنش حدود 3400 بود و دكترم گفت كه اگر قطر سرش بالاي 100 بشود احتمال سخت شدن زايمان وجود دارد و گفته بود كه اگر بخواهم سزارين كنم تو 38 هفته و 6 روز عمل را انجام مي دهد كه من قبول نكردم و گفتم كه تا دوشنبه صبر مي كنم و دوباره يك سونو مي دهم اگر قطر سرش بلاي 100 بود يك ضرب براي سزارين مي روم راستش دوست داشتم روز تولد دخترم روزي باشد كه خودش مي خواهد بيرون بيايد نه روزي كه من تعيين مي كنم پس ترجيح مي دادم تا حتي سزارين را هم به دقيقه آخر مو كول كنم ...............................................................
شوهر من به خاطر كارش روز شنبه ساعت 4 صبح از تهران خارج ميشد و يكشنبه 10 شب بر مي گشت از هفته 36 به بعد من دچار فوبيا شده بودم كه تو اين دو روزي كه شوهرم نيست زايمان كنم ودر اين دو روز دچار يك نوع دردهاي كاذب مي شدم آن هفته هم به روال هفته هاي اخير شوهرم جمعه شب من را به خانه مادرم برد كه تنها نباشم.

صبح شنبه حالم خوب بودم و عصر رفتم كه براي بالش بارداريم يك روكش بدوزم پارچه را روي تخت خواهرم پهن كردم چون از چند روز قبل به خاطر فشار شديد سر بچه به زير شكمم اصلا نمي توانستم روي زمين بنشينم پارچه را برش زدم كه ناگهان درد زير دلم چند برابر شد و به كمرم هم رسيد به روي خودم نياوردم و ادامه دادم اما اشتباه بريدم و اين يادگاري جالبي شد. درد زياد تر شده بود اما مي دانستم كه درد زايمان نيست يك درد پيوسته بود كه زير دلم و كمرم را فلج كرده بود مامان آمد وكمرم را ماساژ داد تا توانستم بلند بشوم اما از آن لحظه به بعد ديگر حتي نشستن رو صندلي هم برايم دردناك بود و يا بايد دراز مي كشيدم و يا روي كاناپه ولو مي شدم خلاصه چسبيدم به ژاكتي كه داشتم براي دخترکم مي بافتم تا دردها يادم برود مامان مي فهميد كه دارم درد مي كشم خودم هم مي دانستم كه دارد اتفاقي مي افتد اما به خودم اميد مي دادم كه شايد همان دردهاي كاذب است شوهرم قرار بود دنبال نامه بيمه برود دو سه بار بهش زنگ زدم و ياد آوري كردم ساعت 9 بود كه شوهرم به تهران رسيد برخلاف هميشه كه قبل از آمدن او به خانه مي رفتم ازش خواستم به خانه برود و با ماشين دنبالم بيايد مامان اصرار داشت كه آنجا بمانم و 56 پله خانه خودمان را بالا نروم( خانه من طبقه چهارم است) اما من قبول نكردم مي خواستم به خانه بروم وآخرين كارهايم را انجام دهم. فردا ساعت 12 وقت دكتر داشتم شوهرم دنبالم آمد و با هم آمديم خانه پله ها را با بدبختي بالا آمدم شوهرم گفت كه نامه بيمه را كه گرفته بوده جا گذاشته و خلاصه حسابي از دست حواس پرتي هاي تمام نشدنيش شاكي شدم .
رفتم حمام و يك دوش آب گرم طولاني گرفتم كه كلي درد كمرم رو كم كرد آخرين چك وسايل را هم كردم و ساعت 12 خوابيدم شوهرم به روال دو سه ماه آخر بارداري من در پذيرايي خوابيد تا من و انبوه بالشهاي دور و برم راحت روي تخت بخوابيم ساعت 2 بلند شدم و رفتم دستشوئي من بر خلاف اكثر خانمهای باردار زياد مشكل دستشوئي رفتن نداشتم و نهايتا شبي يك بار به دستشوئي مي رفتم . ساعت 4 درد خيلي وحشتناكي رو در كشكك زانويم حس كردم حتي نمي تونستم پايم را خم كنم مانده بودم چه كنم حتي توان صدا كردن شوهرم را هم نداشتم درد بسيار بدي بود يك آخ گفتم و ديدم شوهرم از خواب پريد و آمد و گفت: چي شده ؟ گفتم زانويم را ماساژ بده .چند دقيقه ماساژ داد تا دردش خوابيد دوباره خوابيدم و اينبار خيلي راحت و بدون هيچ احساس دردي. ساعت 9 بود كه بيدار شدم ديدم شوهرم هنوز خوابيده در حاليكه قرار بود صبح زود برود شركت تا نامه بيمه را كه قرار بود به آنجا فكس كنند بگيرد كتري را گذاشتم و شوهرم را بيدار كردم حالم خيلي خوب بود. رفتم دستشوئي و خوب شوك اول بهم وارد شد لباسم خوني بود. خيلي بيشتر از يك لكه بود و خون رنگ روشني داشت شوهرم رو صدا كردم و بهش گفتم: پروسه زايمان شروع شده ( حالا خنده ام ميگيره دقيقا همين جمله را گفته بودم) او بهم گفت نكنه خونريزي جفت باشد ( همسر برادرش دچار اين مشكل شده بود ) منم به شك افتادم يادم آمد كه در كلاس بارداري گفتند لك قهوه اي مي بينيم كمي نگران شدم اما به نحو عجيبي خونسرد بودم با شوهرم صبحانه خورديم و به او گفتم نه خونريزي ادامه دار نيست پس مشكل از جفت نبوده مادرم زنگ زد و گفت : من هم باهات دكتر ميآيم نمي خواستم نگران شود براي همين نگفتم كه خون ديدم گفتم همسرم هنوز نرفته و من با او ميروم و يك ساعت تو شركت مي نشينم و بعد با هم ميرويم و شما اگر بياييد معطل ميشويد. آماده شدم . جزوه هاي كلاس بارداري را برداشتم كيف مدارك پزشكي ومدارك خودم را به شوهرم دادم ساك وسايل خودم را هم برداشتيم كه دوربينها هم داخل آن بود و بافتني ام هم برداشتم . شوهرم گفت : چرا اين را مي آوري؟ اين بافتني را چند روزي بود كه سر انداخته بودم و ساعتهايي كه دردهايم زياد مي شد و نمي توانستم حركت بكنم به آن مي چسبيدم و تنها نصف يك آستين و كلاهش مانده بود ، گفتم دلم مي خواهد قبل از دنيا آمدن بانو تمامش كنم .قرآن را آوردم و به همسرم گفتم من را از زيرش رد كن . شوهرم مي خنديد به او گفتم به دلم افتاده بدون بانو به خانه برنمي گردم .
خانه ما در شرق تهران شركت شوهرم شمال تهران و مطب دكتر در شمال غرب تهران بود و راه طولاني بود شروع كردم مطالب مربوط به جلسه زايمان طبيعي كلاس بارداري را بلند براي خودم وشوهرم بخوانم يادم هست كه سر هورمونهايي كه هنگام زايمان ترشح مي شود سربه سر هم مي گذاشتيم . خواندم كه اكسي توسين يا همان هورمون عشق در مراحل اوليه زايمان باعث باز شدن دهانه رحم مي شود و آدرنالين اين روند را كم مي كند. شوهرم دستم را مي گرفت و نوازشم مي كرد مي گفت ميخواهم اكسي توسين زياد شود و من مي گفتم آدرنالينم را با اين حواس پرتيهات زياد نكني، كافيه. رسيديم شركت . من تو ماشين نشستم تا اون برود و نامه اي كه برايش فكس شده بود بگيرد و يكي دو كار را هم انجام بدهد. در اين فاصله من به مربي كلاس بارداريم زنگ زدم و گفتم كه لكه بيني با خون روشن داشتم كه گفتند كه چون خونريزيم ادامه دار نبوده همان زايمان شروع شده و احتمالا مويرگي به خاطر حركت سر جنين پاره شده وگفت كه عصر بروم دكتر كه خوب من يك ساعت بعد وقت دكتر داشتم شوهرم كارش را انجام داد و رفتيم دكتر . 
فكر مي كنم ظاهرم خيلي تابلو بود چون حتي منشي و ساير مريضهاي مطب هم فهميدن من امروز فردا زايمان مي كنم واقعا نمي دانم چرا همه مي فهميدند درد دارم  ولی خودم بیشترین حسی که داشتم سنگینی بود.وارد اتاق خانم دكتر شديم به محض ديدنم گفت: چه خبر؟ جريان خوني كه ديده بودم گفتم گفت پس برو بخواب براي معاينه به دكتر گفتم قرار بود شما سونوي ديگري انجام بدهيد تا تكليف نوع زايمان را معلوم كنيم. دكتر سونو را انجام داد و گفت قطر سرش حدود 99 ميليمتر و وزنش حدود 3500 است . خوب درست لب مرزي كه خودم براي خودم گذاشته بودم بود به دكترم گفتم شما جاي من بوديد چه مي كرديد و او گفت اگر در فرانسه بودي ( دكترم تحصيلكرده فرانسه است) بايد طبيعي زايمان مي كردي اما اينجا ايرانه و بخش خصوصي و تو خودت بايد تصميم بگيري فقط من مي گويم اگر طبيعي زايمان كني، ده بيست درصد احتمال سخت شدن زايمان و سزارين اجباري وجود دارد با معاينه داخلي كه دردناك بود و آخم را در آورد اما وحشتناك نبود معلوم شد دهانه رحم يك سانت باز شده است. مي ترسيدم از اينكه بگويم سزارين و تا آخر عمر حسرت اين كه ريسك نكردم و دم آخر جا زدم را بخورم و يا بگويم طبيعي و نتوانم و درد بيخود بكشم. باز هم تصميم را به دكتر واگذار كردم اما گفت: من جاي تو تصميم نمي گيرم چون هر چه بگويم بعداً شاكي مي شوي كه چرا آن روش ديگر را امتحان نكردي و اين را قبلاً تجربه كردم. خلاصه دكتر گفت برو فكرهايت رابكن و حدود 8 شب به من زنگ بزن و تصميمت را بگو و فردا صبح برو بيمارستان. همچنان دودل از مطب بيرون آمديم شوهرم بايد دنبال بيمه مي رفت و دفتر بيمه در محدوده طرح ترافيك بود . شوهرم گفت تو هم بيا كه من به بهانه تو وارد طرح بشوم و در حين صحبت دائم به من مي گفت من تو را خوب مي شناسم اينجور كه معلومه زايمانت سخت است و تو هم آستانه دردت پائين است !!!! پس ريسك نكن و برو براي سزارين. بدون هيچ مشكلي رسيديم دفتر بيمه و شوهرم رفت براي كارهاي بيمه . من دوباره به مربيمون زنگ زدم و جريان را گفتم . پرسيدند كه دكتر نگفت مي تواني دو سه روز ديگر هم صبر كني گفتم نه دكتر گفت فردا برو بيمارستان . گفتند پس تو بايد با آمپول فشار دردهايت شروع شود به دكترت بگو مي خواهم طبيعي زايمان كنم اما پس از زدن آمپول فشار تنها دو ساعت به خودت فرصت بده اگر پيشرفت داشتي ادامه بده و گرنه همان موقع درخواست سزارين كن . دوباره ترديد سراغم آمد نكند هنوز زمان بيرون آمدنش نباشد نمي دانم چرا اين مسئله اينقدر برايم مهم شده بود كه دخترم روزي كه خودش مي خواهد به دنیا بیاید. شوهرم آمد و گفت يك ساعت طول مي كشد تا نامه آماده شود در اين فاصله من را رساند خانه مادرم كه تا آن موقع هنوز از چيزي خبر نداشت و فكر مي كرد من و شوهرم داريم براي خودمان مي چرخيم و حرص و جوش مي خورد ساعت 2 بعد از ظهر بود .
شوهرم رفت خانه تا ماشين را بگذارد و دوباره به بيمه برود و نامه رابگيرد و بعد دنبال من بياد وبرويم خانه. ساعت 3 شوهرم زنگ زد و گفت من يك سر مي روم شركت تا كمي كارهايم را انجام بدهم. مامان خوابيده بود دوباره جزوه زايمان وشيردهي را خواندم بعد پشت كامپيوتر خواهرم نشستم و  چند خاطره زایمان را دوباره خواندم. ساعت 4:30 بود كه كامپيوتر را خاموش كردم وتا از صندلي بلند شدم احساس كردم داغ شدم ( من هيچ صدائي نشنيدم) فهميدم كيسه آبم پاره شده سريع قبل از اينكه جايي را كثيف كنم خودم را به دستشوئي رساندم .بله كيسه آب پاره شده بود و خوشبختانه آب زلال بود و به نظر خودم حجمش زياد شلوارم را در آوردم و گذاشتم تو دستشوئي كه بشورم و با شلنگ شروع كردم به شستن دستشوئي و پاهايم ( خودم هم الان از درجه خونسرديم تعجب مي كنم) فقط در را باز كردم و به مامان گفتم زنگ بزند به شوهرم و بگو بيايد که كيسه آبم پاره شد . مامان هراسان آمد سراغم و گفت چه كار مي كني گفتم شلوارم نجس شد شلوار ديگري هم اينجا ندارم دارم ميشورمش . مامان با دعوا از دستشوئي كشاندم بيرون خواهرم كه داشت به شوهرم زنگ مي زد مي گفت آنتن نمي دهد. گوشي را گرفتم و به شركت زنگ زدم به شوهرم گفتم و قرار شد به دكتر زنگ بزنم و منتظر شوهرم بمانم به دكتر زنگ زدم و گفت بروم بيمارستان دكتر گفت بالاخره سزارين يا طبيعي . هنوز تصميم نگرفته بودم همان حرف  مربيم را زدم و خوشبختانه دكترم قبول كرد و گفت به بيمارستان خبر مي دهد.گفتم: من دو ساعت ديگر بيمارستان باشم خوبه ؟ دكتر گفت: نه زودتر خودت را برسان و دراز هم نكش. تا آن موقع ترسي نداشتم چون تو كلاس بارداري شنيده بودم كه تا 12 ساعت پس از پاره شدن كيسه آب هم مشكلي بوجود نمي آيد . به شوهرم زنگ زدم. گفت: پس من نمي رسم بيايم خانه ماشين را بردارم و بعد بيام دنبال تو و برويم بيمارستان . تو اوج ترافيك بود و خيلي بيشتر از دو ساعت مي شد. شوهرم گفت پس من مستقيم ميروم بيمارستان و شما هم با آژانس بيايد. مادرم شلوار راشسته بود اما زمان نبود چند تا دامن مامان را پوشيدم هيچكدام تنم نمي رفت. مادرم و خواهرم به ضرب اتو و بخاري شلوارم را خشك مي كردند خودم زنگ زدم تا ماشين بيايد. آمدن ماشين هم در آن ساعت طولاني شد و بالاخره ساعت 5:20 من با شلوار تقريبا خشك به همراه مادرم و خواهرم سوار ماشين شديم. مسيرمان وحشتناك بود ازشرق تهران به غرب تهران در پيك ترافيك. تمام مسير ترافيك بود شوهرم زنگ زد كه رسيده و ما هنوز اوايل راه بوديم داشتم حرص مي خوردم شوهرم مي گفت راننده مسير بدي را انتخاب كرده .از دو ساعت هم گذشت داشتم ديوانه مي شدم به شوهرم گفتم به خانم دكترزنگ بزند و بگويد من نميرسم .زنگ زد و دكتر گفت نه خيالتان راحت تا 14 ساعت هم مشكلي پيش نمي ايد ( البته 14 ساعت از زمان پاره شدن كيسه آب تا خروج جنين) اعصابم بهم ريخته بود و مي دانستم كه براي زايمان طبيعي به آرامش بيش از هر چيزي نياز داري .مادرم و خواهرم از خودم نگرانتر بودند حرصم را سر راننده خالي كردم و گفتم اين چه مسيري است كه ما را آوردي؟ ساعت 7:30 بود كه رسيديم بيمارستان .اين وسط شارژ موبايل همسرم هم تمام شده بود و او چند دقيقه يك بار بايد از بيمارستان زنگ مي زد موبايل خودم هم زياد شارژ نداشت و من خنده ام گرفته بود كه تو ليست كارهاي قبل از رفتن بيمارستانم شارژ كردن موبايل هم بود اما الان هيچ وسيله اي همراهمان نبود و تنها شانسمان اين بود كه شوهرم به خاطر بيمه مدارك من را آورده بود و حتي مدارك پزشكيم  هم تو ماشين جا مانده بود.
تو ماشين يكي دو بار ديگر احساس خيس شدن بهم دست داده بود . شوهرم با ويلچر من را برد داخل بخش و قبلش بهم گفت اتاق خصوصي خالي ندارند گفتم به خانم دكتر مي گوئيم شايد بتواند كاري كند.آنجا خانم خوشروئي به استقبالم امد وگفت شما هماني هستي كه شوهرش زودتراز خودش رسيده بعد گفت :شوهرت كلي كارهايت را انجام داده و جلو افتادي .من را برد توي يك اتاق و گفت كه دكتر با هاش تماس گرفته و گفته كه طبيعي مي خواهم و با خوشروئي تمام گفت مي گذاري معاينه ات كنم بعد از معاينه گفت : خوب دو سانت باز شده . گفتم فقط دو سانت . با خودم گفتم زايمانم تا فردا طول مي كشد از ظهر تا حالا با وجود پاره شدن كيسه آب فقط يك سانت پيشرفت كردم!!!! خانم زماني همان خانم خوشرو كه ماماي اون شيفت بود بهم گفت لباسهايم را در بياورم و گان بپوشم . گفتم آخر من خداحافظي نكردم و دو دقيقه يك بار هم مي گفتم قرار بود شوهرم هم داخل بيايد و او مي گفت بايد هماهنگ كنم و موردي ندارد اما مي ترسيدم كه ناگهان راهش ندهند. گان صورتي را پوشيدم و خودم لباسهايم را بردم دم ورودي بخش و تنها موبايلم پيشم ماند. با خنده با مامان و خواهرم خداحافظي كردم و به شوهرم هم گفتم كه پيگير تو آمدن باشد.آمدم داخل همان اتاق اول. خانم زماني ( كه هيچ وقت فراموشش نمي كنم و واقعا در آن شب برايم يك فرشته مهربان بود) گفت كه دكترم گفته با يك دهم آمپول فشار شروع كنيم . صداي قلب جنين را هم چك كرد و روي دستم آنژيو كت را زد و سرم را وصل كرد و من روي سرم همان نوشته اكسي توسين را ديدم و ياد ظهر افتادم كه چقدر با شوهرم اين اسم را فراموش مي كرديم و مجبور مي شديم دوباره نگاه كنيم كه اسم آن هورمونه چي بود؟ بعد از نيم ساعت از وصل شدن سرم خانم زماني آمد و دوباره معاينه ام كرد و گفت پيشرفتت عالي بوده نزديك چهار سانت شده هنوز دردي نداشتم تنها درد همان معاينه بود كه خانم زماني هر دفعه اينقدر با خوشروئي و معذرت خواهي و همدردي اين كار را مي كرد كه يادم مي رفت. خانم زماني پرسيد انقباض را حس مي كني . دقت كردم و ديدم خبرهايي هست گفتم كه اپيدورال مي خواهم گفت همين الان به دكترم و متخصص بيهوشي زنگ مي زند.

به اتاق ليبر منتقلم كردند يك اتاق خصوصي كوچك بود با يك تخت وسط و يك پنجره و يك دستگاه كه وقتي بهم وصل كردند فهميدم براي كنترل ضربان قلب جنين است . قلب  دخترکم خوب ميزد .145 تا كه هر از گاهي تا 160 هم مي رفت و گاهي تا 100 هم مي آمد اما اكتر اوقات همان 140 بود. شوهرم هنوز نيامده بود بعد چند دقيقه آمد با يك لباس سبز كه تنش بود بهم گفت ديدي دوست داشتي بعد زايمان همه خبردار بشوند . حالا علاوه بر مامان و خواهرت ،دائي و زن دائي ات هم آمده اند .ماندم كه آنها از كجا خبردار شدند . شوهرم رفت و مامان آمد حالا كه مطمئن شده بودم مي خواهم طبيعي زايمان كنم به هيچ عنوان نمي خواستم مامان آنجا بماند . مي دانستم كه اگر مامان پشت در باشد من تمام تلاشم را مي كنم كه صداي فريادم را نشنود و نمي خواستم اين فشار را به خودم وارد كنم .از يك طرف نگران طولاني شدن زايمان بودم و اينكه مامان كه ديابت دارند دچار نوسان قند خون شوند و خوب فردا هم به كمكشان احتياج داشتم و نمي خواستم آن شب خسته شوند. خانم زماني آمد و بهم گفت دو سه روز پيش اينجا يك بحث پيش آمده كه فقط همسر حق دارد وارد بخش شود اما من رويم نمي شود به مامان و زن دائيت بگويم نيايند خوت بگو. زن دائيم آمد و من ازش خواهش كردم كه حتما مامان را بردارند و بروند. چند دقيقه بعد شوهرم كه رفته بود مامان اينها را راهي كند برگشت قبل از آمدنش خانم زماني و يك بهيار كنارم بودند و باهم راجع به درس و رشته تحصيلي حرف مي زديم خانم ديگري هم آمد در حين صحبت بهم گفت تو كه شوهرت دوست دارد سزارين كني چرا طبيعي مي خواهي . نوع نگاه و حرف زدنش طوري بود كه من حس كردم كلي از من انرژي مي گيرد خدا خدا كردم كه ديگر بالا سرم نيايد و همين هم شد همان موقع فهميدم حضور اطرافيان چقدر مي تواند روي آدم تاثير بگذارد. به خواهرم زنگ زدم گفت تو راهيم و داريم مي رويم و من خوش خيال باور كردم. 
با شوهرم در اتاق تنها بوديم و شوهرم شارژر خواهرم را گرفته بود و موبايل هايمان
را گذاشت كه شارژ شود دوربين نداشتيم پس خواستيم تا از فيلمبرداي بيمارستان استفاده كنيم كه گفتند تا 4 بعد از ظهر هستند و آن موقع امكانش وجود نداشت. مادرشوهر و خواهر شوهرم زنگ زدند كه دارند مي آيند بيمارستان ازآنها خواستيم به خانه ما بروند و ساكها را كه شوهرم از ماشين به خانه برده بود بياورند. با موبايل چند تا عكس گرفتيم. تايم گرفتم تقريبا هر 10 دقيقه يك انقباض داشتم كم كم درد به سراغم آمده بود چند دقيقه هيچ خبري نبود با شوهرم حرف مي زديم دستم را فشار مي داد و بعض وقتها هم مي بوسيدم و قربان صدقه صداي قلب  بانو مي رفتيم كه مثل يك گله اسب وحشي چهارنعل مي تازيد و ناگهان درد مي آمد كوتاه و شديد .يكي دو بار اول حواسم نبود به محض شديد شدن درد خودم را منقبض كردم درد بيشتر شد. شوهرم گفت برويم سزارين ( آن شب تكه كلامش همين شده بود) متخصص بيهوشي هنوز نيامده بود ساعت حدود 9:30 بود خانم زماني آمد و دوباره معاينه كرد گفت 5 سانتي و بهم ماسك اكسيژن داد و گفت بيا اين هم هواي شمرون قديم. گفتم: مي خواهم بروم دستشوئي گفت: مي خواهي لگن بهت بدهم گفتم نه از تخت پائين آمدم و با سرم رفتم داخل دستشوئي . مي دانستم راه رفتن برايم خوب است خواهش كردم چند دقيقه راه بروم كه خانم زماني گفت چون بايد ضربان قلب جنين چك شود نمي تواند اجازه بدهد شديد تشنه بودم و دلم آب مي خواست چند بار گفتم اما گفتند چون احتمال سزارين وجود دارد نمي تواني فقط اجازه دادند شوهرم با دستمال لبهايم را خيس كند . پيشرفتم خوب بود با خودم گفتم اين دختر من مي خواهد همين امشب بيرون بيايد مطالب كلاس يادم آمده بود به محض شروع درد يك دم عميق مي گرفتم و بعد چانه ام را پائين مي آوردم و انگار دارم يك شمع را فوت مي كنم به گونه اي كه خاموش نشود نفسم را آرام و منقطع بيرون مي دادم انقدر حواسم به درست انجام دادن اين كار مي رفت كه درد را فراموش مي كردم .هر وقت كه درد شروع مي شد و نا خوداگاه مي رفتم تا خودم را منقبض كنم ( كه اين كار شدت درد را خيلي بيشتر مي كرد) همسرم يادم مي انداخت كه نفس بگير ساعت حدود 10 بود خانم زماني دوباره آمد و همسرم بيرون رفت تا معاينه تمام شود . گفت پنج شش سانتي . چند دقيقه بعد آمد و گفت متخصص بيهوشي رسيد وسايل لازم را چيد و به من گفت نترسيها و من پرسيدم مي شوددوباره دستشوئي بروم و دوباره رفتم . متخصص بيهوشي آمد از وضيتم پرسيد خانم زماني گفت 6 سانت بازه و ما سرم رو قطع كرديم كه شما برسيد خودم هم باورم نمي شد من تا 6 سانت رو بدون اپيدورال و با آمپول فشار خيلي كم رفته بودم و دردهايم همين قدر بود. 

دكتر كلي به تخت ايراد گرفت خانم زماني گفت هميشه همين جا اين كار را انجام مي دهيم. راستش ترسيدم يعني اين اولين بارش بود!!!!!!! همسرم را از اتاق بيرون كردند و به من گفتند خم بشوم با دستش به مهره هاي كمرم فشار مي آورد احساس سردي مي كردم فشار ناخنش اذيتم ميكرد به خاطر آن حرفش به او اطمينان نداشتم و اين من را مي ترساند براي اولين بار ترسيدم نكند فلج بشوم همسرم بيرون اتاق بود از لاي در ديدم كه نگاهم مي كند خيلي بهش احتياج داشتم از دكتر پرسيدم كه اول موضعي بي حس مي كنيد گفت آره خيالت جمع باشه . خانم زماني آمد جلويم و دستهايم را توي دستش فشار داد همان كاري كه شوهرم موقع انقباضها مي كرد و من باز هم ممنونش شدم از تزريق چيزي نفهميدم فقط ديدم دستگاه ديگري هم بهم وصل شد كه اينبار ضربان قلب خودم را نشان مي داد و هر از گاهي فشارم را مي گرفت . خانم زماني گفت ضربان قلبت نصف دخترته يعني 70 تا بود و فشارم هم 11 روي 7 همه چيز عالي بود. خانم زماني پرسيد ورزشكاري گفتم نه خيلي . گفت ضربان قلبت خيلي خوبه گفتم خودم هم تعجب مي كنم چون من عموما ضربان بالاي 90 دارم و در دوران بارداري ضربان قلبم به 115 هم مي رسيد . گفتم آنژيو كت اذيتم ميكند نگاهش كرد و گفت برايت عوض مي كنم و آنژيو كت جديد را در دست ديگرم زد. تنها دردي كه اذيتم مي كرد هم برطرف شد شوهرم كه بيرون رفته بود برگشت و گفت بهم گفتند به تو نگويم اما مامان و الهام نرفتند و بيرون نشسته اند. اعصابم بهم ريخت مي دانستم كه مامان الان خيلي نگران است اما كاري از دستم بر نمي آمد. ديگر درد را خيلي كم حس مي كردم و انقباضها را بيشتر از روي سفت شدن شكمم مي فهميدم ديگر فاصله ميان دردها از 5 دقيقه هم كمتر بود ساعت 11دوباره معاينه ام كردند معاينه هم ديگر درد نداشت خانم زماني گفت پيشرفتت چرا كند شده همون 6 سانتي گفت حتما مثانه ات پر شده و اجازه نمي دهد تا سر بچه پائين بيايد گفتم نه اصلاَ همچين حسي ندارم رفت و بيست دقيقه بعد آمد و دوباره معاينه ام كرد و گفت بگذار يك سوند نمي دانم چي برايت بگذارم دائمي نيست . موافقت كردم با بهيار آن سوند را گذاشتند و بهم گفت ديدي مثانه ات پر بود ازم پرسيد احساس فشاري نداري كه گفتم نه حسي ندارم اما تو ناحيه مقعد احساس فشار مي كنم گفت خيلي خوبه پس از آنهايي هستي كه سريع پيشرفت مي كنند. كمي درد پيدا كردم .بي حسي را بيشتر كردند .مادر شوهرم و خواهر شوهرم در راه بودند و شوهرم با آنها تلفني حرف مي زد او را در راهرو مي ديدم آن شب تنها بيمار من بودم و شوهرم علاوه بر اتاق خودمان در راهرو هم به راحتي رفت و آمد مي كرد احساس فشار شديدي در مقعد مي كردم مثل موقعي كه بعد از چند روز بخواهي دفع كني. دردي نداشتم تنها سفت شدنهاي شكمم را خوب مي فهميدم هنوز ساعت 12 نشده بود كه خانم زماني معاينه ام كرد و گفت تقريبا فول شده اي؟ باورم نمي شد من فكر مي كردم بين 6 سانت تا 10 سانت راه زيادي باشد خانم زماني رفت تا به دكترم خبر بدهد كه بيايد و شوهرم رفت تا دوربين را از خواهرش كه به بيمارستان رسيده بود بگيرد اتاق شلوغ شده بود. خانم زماني و بهيار و دستيار بيهوشي يكي ديگر هم آمده بود با هم صخبت مي كردند و دعا مي كردند كس ديگري براي زايمان آن شب نيايد . از نوع صحبتهايشان مي فهميدم كه چقدر زايمان طبيعي كم انجام مي دهند. 
وقتي كس حضور داشت معذب مي شدم و دائم ملافه را چك مي كردم كه روي پاهايم باشد خانم زماني دوباره معاينه ام كرد و هيجان زده گفت موهاشو حس مي كنم . وراهنماييم كرد كه موقع انقباضها زور بزنم . مي دانستم كه دقيقا بايد به همان نقطه كه احساس فشار مي كنم فشار بياورم تمرينات كگل را زياد انجام داده بودم و فكر مي كردم مي توانم اين كار را انجام بدهم. خانم زماني دائم تشويقم مي كرد دو تازور ديگه بگذار سرش پايين بيايد بعد برويم روي تخت زايمان به دكتر بيهوشي گفت الان موقعيت سرش+1 است . تا انقباض شروع مي شد شروع به زور زدن مي كردم و روي همان نقطه فشار مي دادم گاهي خانم زماني مي گفت خيلي خوبه دو تا زور ديگه و گاهي هم مي گفت خوب نيست جمعيت اتاق بيشتر شده بود توان اينكه بگويم بروند را نداشتم خدا خدا مي كردم شوهرم زودتر بيايد خانم زماني گفت اين پرستاره اتاق سزارين است منتظر تو هستند ثابت كن مي تواني .يعني باز هم امكان داشت بچه بيرون نيايد ياد چند تا خاطره افتادم كه ده سانت شده بودند و باز هم به دلايلي كار به سزارين كشيده بود. صحبت اين بود كه با برانكارد به اتاق زايمان برويم. خانم زماني و شوهرم همزمان بهم گفتند دكتر آمده صداي خنده اش را شنيدم حضورش دلگرمي بزرگي برايم بود آمد و معاينه ام كرد ساعت فكر كنم 12 و ربع بود او هم گفت دو تا زور ديگه بزن اينجا راحتتر از تخت زايمانه. شاكي شدم گفتم شما همش مي گوئيد دو تا زور ديگر من 400 تا زور دادم گفتند سر بچه هنوز بالاست دكتر ضربان قلب دخترکم را چك كرد و گفت مي تواني راه بروي ؟ پرستار گفت دكتر بيهوشي اجازه نمي دهند! دكتر گفت من خودم باهاشون صحبت مي كنم و از اتاق بيرون رفت دو سه دقيقه بعد آمدند و باندي كه دور شكمم وصل بود و ضربان قلب بانو را نشان مي داد باز كردند و گفتند راه برو فقط پاهايت به خاطر اپيدورال سنگينه و به شوهرم گفتند زير بغلش را بگير .سرم به دست در حاليكه زير بغلم را همسرم و خانم بهيار گرفته بودند شروع به قدم زدن در راهرو كرديم پاهايم مخصوصا پاي راستم مثل كوه سنگين بود گاهي انقباضها مي آمدند و من را مجبور به ايستادن مي كردند حالم خيلي بهتر شده بود دكتر را مي ديدم كه با دكتر بيهوشي گپ مي زد دو سه بار راهرو را رفتيم و آمديم بهمان گفتند كه ديگر به اتاق زايمان برويد وارد اتاق شديم يك اتاق ساده نسبتا بزرگ كه يك تخت معاينه وسطش بود و چند تا كمد دكتر را ديدم كه يك چكمه از اين پلاستيكي هاي بلند پوشيد با خودم گفتم مگه قراره چه خبر بشود منو بردند كنار تخت بايد روي تخت مي نشستم اول پاي راستم را روي چهار پايه گذاشتم هيچ حسي در پايم نبود گفتم نمي توانم. پايم را عوض كردم اوضاع پاي چپم خيلي بهتر بود (البته من چپ دستم) با تكيه بر پاي چپم روي تخت نشستم شوهرم از اتاق بيرون رفت.دكتر داشت لباس مي پوشيد پاهايم را به تخت بستند و روي پاهايم ملافه انداختند .
ماسك اكسيژن را بهم ندادند و روي ميزي كه دومتري تختم بود و بالايش يك سري دم و دستگاه كه بعدا فهميدم هيتر است گذاشتند و گفتند اين هم براي نوزاد....... دوباره دستگاهي كه مربوط به اپيدورال بود را آوردند متخصص بيهوشي هم آمد و بالاي سرم ايستاد .همسرم هنوز نيامده بود وقتهايي كه از كنارم دور مي شد احساس بي پناهي مي كردم خانم دكتر كه لباس پوشيده بود دوباره معاينه ام كرد گفت اصلا خوب نيست مثبت دو هم شده بودي اما الان مثبت يك هستي!!!!!! و بهم گفت هر وقت انقباض رو حس كردي زور بزن. همسرم را ديدم كه دم اتاق ايستاده و تو نمي آيد صدايش كردم و گفتم اجازه ندارد بيايد .پرستار صدايش كرد و همسرم دوربين به دست آمد خوشحال شدم دلم مي خواست اين فيلم را داشته باشم شايد براي روزهايي كه دختركم خودش بخواهد مادر شود. همسرم از دكتر اجازه گرفت كه فيلم بگيرد و دكتر گفت كه مشروط بر اينكه از محل كار او نگيرد. دكتر با بتادين اون ناحيه رو شست يك لحظه انعكاسش را در يك كاشي روبرويم ديدم وبعد دقت مي كردم كه نگاهم به آن كاشي نخورد. پارچه اي روي سينه ام پهن كردند و گفتند اين استريل است و براي بچه گذاشتيم حواست باشد كه بهش دست نزني .ترتيب اتاق اينطوري بود بالاي تخت يك طرفم همسرم بود و طرف ديگر دكتر بيهوشي و پايين تخت دكتر كه كنارش خانم زماني بود دستيار بيهوشي هم بود و يك بهيار هم بود و يك پرستار كه بعد فهميدم از بخش نوزادان است نزديك در بود و در اتاق باز . نمي دانم چرا حساسيتي به اينكه در باز است نداشتم البته بخش خلوت بود و كسي هم نبود. قرار بر اين بود كه به محض حس كردن انقباض زور بزنم . تو گودي كمرم احساس درد مي كردم گفتم ميشه يك چيزي بگذارند آانجا و يك ملافه گذاشتند زير كمرم خانم دكتر و خانم زماني داشتند راجع به جرياني كه چند روز قبل اتفاق افتاده بود حرف مي زدند و من دو سه دقيقه يكبار مي گفتم انقاض دارم و چانه ام را مي دادم پائين و زور مي زدم و اونها هم مي گفتند آفرين خوبه دوتا زور ديگه وبعد انقباض تمام مي شد و مي گفتند بد زور مي زني....... جو خيلي خوب و دوستانه بود يادمه خانم دكتر راجع به داروئي حرف مي زد كه براي پائين بردن تب بچه اش استفاده كرده بود و منم مي گفتم دوست منم خيلي ازش راضي بوده انگار نه انگار كه اونجا خبري بود چند دقيقه اي گذشت خانم دكتر گفت پيشرفت نميكني! بگذار خانم زماني كمكت كند . منظورش را نفهميدم اما از هر كمكي استقبال مي كردم درسته كه دردي نبود اما فشار و استرس بود هنگام يك انقباض خانم زماني بالاي شكمم زير دنده ها را فشار داد فريادم به هوا رفت داد زدم دوباره و سه باره . خانم دكتر گفت : داد نزن و انرژي ات را بگذار براي زور زدن . باز هم داد زدم دكتر به خانم زماني گفت فشار نده و به من گفت اينطوري فايده نداره پس خودت زور بزن. شديد احساس تشنگي مي كردم نمي دانم چرا باز هم آب نمي دادند گفتم آب مي خواهم يكي رفت كه يك گاز را خيس كند و به لبهايم بزند كه دكتر بيهوشي گفت يك آب مقطر به من بدهيد آمپول را شكست و آب را در دهانم ريخت بهترين و لذت بخشترين آبي بود كه خورده بودم دوباره ماسك اكسيژن برايم گذاشتند و دوباره زور زدم بي فايده بود ناله كنان گفتم قول مي دهم داد نزنم و خانم زماني دوباره منجي من شد و شكمم را فشار داد دردناك بود اما احساس خالي شدن پيدا كردم نفس نفس ميزدم و ناگهان فرياد آفرين اومد دكتر را شنيدم 
و بانو روي آن پارچه بود جلو چشمم .باورم نمي شد همه چيز در كمتر ازچند ثانيه اتفاق افتاد .دخترم جلويم بود و من گيج بودم دختركم خوني بود به سرش دست كشيدم هنوز داشتم نفس نفس ميزدم نافش را دكتر بريد و با پوار دهانش را تميز مي كردند و صداي گريه آرام و زيبايش را مي شنيدم لاي پارچه بردنش زير هيتر داشتند تميزش مي كردند و يك پرستار لوله اكسيژن را جلويش گرفته بود.همسرم نگاهم مي كرد و مي پرسيد بهترم و من هنوز گيج بودم. همسرم رفت سمت دخترک و ازش فيلم مي گرفت ومن از دور قربان صدقه اش مي رفتم و صدايش مي كردم نگاهش به سمت من بود و من مجذوب آن نگاه  خیره و آن چشمان درشت ... تازه داشت باورم مي شد بانوی زیبای  من آمده بود. گير داده بودم كه چرا بچه كبود است دكتر مي گفت كبود نيست قرمزه و همه بچه ها اولش قرمزند و من دوباره تكرار مي كردم پرسيدم وزنش چقدره؟ دكتر گفت احتمالا همان سه ونيمه. وقتي همسرم دوربين  را به سمت ساعت گرفت ديدم كمتر از ده دقيقه به يك بامداد بود يعني كمتر از يك ساعت از فول شدنم مي گذشت اما من حس مي كردم ساعتها گذشته . دور وبر دخترک شلوغ شده بود و پرستارها تميزش مي كردند و قربان صدقه اش مي رفتند كه چه لپهايي و چه چشمهايي دارد. نمي دانستم دكتر دارد چه كار مي كند تازه ياد خودم افتادم دكتر سخت مشغول بود پرسيدم بخيه خوردم؟ گفت :آره ولي من نفهميدم كي برش زده بود گفتم بخيه هايم زياده گفت : نه همه چير طبيعي است فقط كمي خونريزي ات از حد معمول بيشتر است دكتر ازم پرسيد : حالا زايمان سختره يا فيزيك ( رشته تحصيلي من فيزيك است) و من گفتم: فيزيك!!! دكتر و پرستارها خنديدند و من مصرانه گفتم: نه يك امتحان الكتروديناميك ( درسي در دوره فوق ليسانس رشته فيزيك) از زايمان سختره دكتر گفت بايد با درد مي زاييدي اونوقت بهت مي گفتم!!! و بعد بهم گفت : ولي خيلي شجاع بودي صبح كه آمدي مطب هم خودم و هم دكتري كه آنجا بود گفتيم نمي تواند و تصميم به سزارين مي گيرد و آفرين به تو كه اين شانسو از خودت نگرفتي. بانو را تميز شده لاي پارچه تو بغلم گذاشتند نگاهش مي كردم . از گفته هاي كلاس بارداري مي دانستم مسيري كه نوزاد براي ورود به دنيا طي مي كند مسير سختي است پس بهش خسته نباشيد گفتم و الان كه فيلمو مي بينم بهش گفتم مرسي كه دختر خوبي هستي و اينقدر آرومي. چشمانش باز بود ودرشت وهشيار صورتش هماني كه هفته قبل در سونوگرافي ديده بودم گرد با لپهاي برآمده درست مثل خودم.........
دكتر نگاهش كرد گفتم چرا اينقدر پوست دستهايش پيره كه گفت چون بچه رسيده است. شوهرم از دكتر خواست تا ببيند مي تواند يك اتاق خصوصي جور كند كه دكتر هم تماس گرفت و گفتند اتاق خصوصي خالي ندارند .با برانكارد از اتاق زايمان بيرون بردنم و جايي نزديك اتاق زايمان پرستار اتاق نوزاد تارا را كنارم گذاشت تا شيرش دهم با كمك پرستار سينه ام را در دهان كوچكش گذاشتم و قدرت خدا را ديدم كه چه محكم مك ميزد شوهرم بيرون رفته بود و چند دقيقه بعد مامان آمد گفت بقيه هم فيلم با نورا ديدند و همسرم راهيشان كرده بود مامان متعجب بود كه چرا با وجودي كه اتاق زايمان به ورودي بخش نزديك بوده آنها نه صداي فرياد مرا شنيده بودند و نه گريه دخترکم را گفتم كه فرياد من در حد دو سه تا بود و بانوهم گريه آرامي كرد. بانو زمان نسبتا زيادي شير خورد طوريكه من دلم براي پرستار كه سينه ام را در دهنش نگه داشته بود سوخت. خوابم مي آمد به بخش منتقل كردند طول مسير را تارسيدن به اتاق خوابيدم ساعت از 2 گذشته بود به شدت تشنه و گرسنه بودم كه گفتند تا دو ساعت چيزي نخورم و بعد مايعات. شوهرم رفت تا كمپوت بخرد و برود . دلم ميخواست شب پيشم مي ماند اما امكانش نبود .بوفه بيمارستان بسته بود و مغازه اي هم باز نبود شوهرم هم ماشين همراه نداشت و من افسوس دو تا كمپوتي را مي خوردم كه تا پريروز توي ساك بيمارستانم بود و من در يك عمليات انتحاري هوس كردم و خوردمشون.......البته به قول مامان اين همه غر به خصوصي نبودن اتاق ميزدم هم اتاقييمان لطف كرد و كمپوت وآبميوه بهمان داد و من بالاخره به خوردني رسيدم.. هم اتاقيم صبحش سزارين كرده بود و درد داشت منهم خواب از چشمم رفته بود حدود ساعت چهار نگران بانو بودم كه گرسنه نباشد و شيرخشك بهش ندهند كه دختركم را در يك تخت شيشه اي آوردند در حاليكه در يك پتوي صورتي پيچيده شده بود پرستار بهم دادش و گفت اين هم زبل بانوي هشيار شما!!!!! گفتم چرا زبل؟ گفت براي اينكه سه ساعته دنيا نيومده همه كاراشو كرده شيرشو خورده يك دفع درست حسابي كرده حموم رفته و حالا مي خواهد شير دومش هم بخورد و من هنوز به دختركم مي گويم زبل بانو!! روي كارتش نوشته بود وزن 3380 و قد 50 و دور سر 35. ساعت 6 يك پرستار آمد و نمونه خون ازم گرفت متعجب بودم كه چرا كه بعد فهميدم به خاطر خونريزي هنگام زايمان دكتر دستور داده بود 
ساعت 7بهياري آمد بالاي سرم با يك ظرف بتادين كه برو خودت را بشور هنوزآمادگي بلند شدن نداشتم سرم گيج مي رفت . صبحانه را با مامان خورديم روي دستم اثر خون و پوسته هاي بدن دخترک بود و من وسواسي تازه كلي هم باهاش ذوق مي كردم و دلم نمي آمد پاكش كنم مامان لقمه مي گرفت و من خوابيده مي خوردم. بلند نشدم پرستارها بهم مي گفتند دختر شجاع كه طبيعي زايمان كرده و سري بعد مي گفتن دختر تنبل كه بلند نميشه . وخلاصه اين تكه كلام كه تو كه طبيعي بودي پاشو اعصابم را خورد كرده بودهمسرم هم دوباره آن مسير پرترافيك را طي كرده بود و با يك دسته گل زيبا كه مانده بودم صبح به آن زودي از كجا آورده بود آمد. . فشار شديدي را در پشتم حس مي كردم دكتر آمد .شاد وخندان سربه سرم مي گذاشت كه اون امتحانه چي بود كه از زايمان سختتر بود ؟ معاينه ام كرد و گفت از شياف استفاده كنم و با توجه به حساسيت من به پني سلين قرص سفالكسين برايم تجويز كرد و گفت از نظر من مرخصي اما اگر مي تواني يك روز ديگر هم بمان تا بچه 24 ساعت تحت نظر باشد . واقعا هنوز نمي توانستم فكر رفتن را بكنم .هنوز هشت ساعت هم از زايمان نگذشته بود و سرم به شدت گيج مي رفت همسرم گفت يك شب ديگر هم بمانيم دكتردليل سرگيجه ام را خونريزي نسبتا زيادم دانست و گفت مرحله به مرحله سرم را بالا بياورم و آبميوه و كمپوت زياد بخورم به شدت بي حوصله و خسته بودم همين كار را كردم و حدود ساعت 11 بدون كمك كسي بلند شدم و به دستشوئي رفتم. همه زنگ مي زدند جز با مادر همسرم با هيچ كدام صحبت نكردم و از مامان خواستم از آنها عذر بخواهد. بانو حدودا سه ساعت يكبار بيدار مي شد و شير مي خواست و پرستارهاي بخش نوزادان مدام مي آمدند و يك سري توضيح تكراري و بدون تغيير در مورد شير دادن مي دادند و چند تا سوال هم مي كردند و يك دفتر را مي دادند كه امضا كنيم و مي رفتند اما هيچ كدام يك بار نيامدند ببينند كه آيا درست شير مي دهيم يا نه. بچه هم اتاقيم 2200 بود و مادرش دائم او را زير سينه مي گذاشت و مادربزرگش هم مرتب سينه اش را فشار ميداد و با قاشق شير دهن بچه مي گذاشت!!! و من خدا رو شكر مي كردم كه كسي با من اين كار را نمي كند آشفته بودم و به آرامش احتياج داشتم هم اتاقيم گفت: بيچاره طبيعي بوده و دردهاش تازه شروع شده حرفش ناراحتم كرد .در واقع درد نداشتم فشار پشتم با شياف كمتر بود اما عصبي بودم اينكه مي گفتند طبيعي بودي و مشكلي نداشتي بيشتر عصبيم مي كرد من توان هيچ كاري نداشتم و ديگران انگار انتظار داشتند من بشكن هم بزنم!!!!!! حدود ساعت 2 هم اتاقيم مرخص شد و اتاق كمي آرامتر . بانو هم آرام بود اما اقوام يك به يك مي آمدند و مجالي براي استراحت نبود . قرار بود شوهرم شب پيشم بماند و مي خواست برود اتاق خصوصي بگيرد من كه در حين راه رفتن در راهرو اتاق خصوصي ها را ديده بودم كه خيلي كوچك بود گفتم نمي خواهد فكر كنم كس ديگري نيايد و همين جا مي مانيم . ساعت 6 بود و همسرم رفت تابقيه را بدرقه كند و بعد نيم ساعت عصباني برگشت و گفت كه عليرغم توافق قبلي نمي گذارند او بماند مي خواست همان موقع اتاق را عوض كند وگفتم : نمي خواهد . مامان دوباره مي خواست بالا بيايد كه من قبول نكردم خواهرهايم هم هر دو كوچكتر از من هستند و تجربه اي نداشتند همسر برادر شوهرم گفت پيشم مي ماند و بقيه رفتند .به بانو شير دادم و از اينجا به بعد دخترک كاملا عوض شد دائما مي خواست زير سينه باشد تمام شب هريك ربع يكبار تا چشمانمان گرم مي شد صدا در مي آورد و دوباره اين سناريو تكرار شد .همراهم آبميوه يا كمپوت بهم مي داد و من به بانو شير مي دادم حدود ساعت 2 يك زائو سزاريني آوردند تا صبح مستاصل شده بودم تقريبا 48ساعت بود كه نخوابيده بودم بچه هم اتاقيم را آوردند و او سعي كرد شيرش بدهد ولي بچه سينه را نگرفت و او زنگ زد بخش نوزادان وآمدند بچه را بردند من هم زنگ زدم و گفتم كه دائم زير سينه بوده و هنوز مي خواهد بهم گفتند : خانم خوب بايد شيرش بدهي نميشه كه بچه را بدهي همسايه بغلي مواظبت كند!!!!!!!!!!!! داشتم از پا درمي آمدم بچه را براي معاينه و حمام بردند يك دست لباس برايش برده بودم كه سايز صفر آشور بود و به تنش زار مي زد. همسرم قرار بود ساعت 9 بيايد براي كارهاي ترخيص . چشمهايم را بستم وقتي چشمهايم را باز كردم ساعت ده ونيم بود وحشت زده سراغ همسرم را گرفتم كه گفتن آمده كلي نوازشت كرده بوسيدتت و با بانو بازي كرده و من هيچ چيز نفهميده بودم و اين خواب دوساعته تنها خواب درست حسابي من از 48 ساعت قبل تا سه چهار روز بعد شد. مشكلي نداشتم سرحال بلند شدم و با كمك جاريم وسايل را جمع كردم .
حدود ساعت 3 بود كه از بيمارستان بيرون آمدم ايستادن و خوابيدن زياد كار سختي نبود اما نشستن برايم به شدت دردناك بود طوري كه در ماشين عملا يك وري نشستم .سر راه يك تيوپ براي زير باسن خريدم كه واقعا بدون آن نشستن برايم غيرممكن بود. هر چند زايمان براي من سخت نبود اما روزهاي سختتري در پيش داشتم.... زخم سينه كه نتيجه همان مك زدنهاي طولاني بود و از روز سوم ايجاد شد زردي گرفتن دخترم و بعد ده روز دفع نكردنش و در نهايت وزن نگرفتن بچه بهم فهماند كه شيرم براي بچه كافي نيست و از روز 27 ام شیر کمکی را هم برایش شروع کردم.


ببخشيد كه اينقدر طولاني نوشتم اميدوارم اين خاطره بتواند به كسي در زايمانش كمك كند . فقط يك نكته ديگر بگويم و آن اينكه اگر هدفتان از زايمان طبيعي اين است كه فردايش پا شويد و به همه كارهايتان برسيد اين توقع را نداشته باشيد شايد بتوانيد از پس خيلي كارها بربياييد اما به كمك نياز خواهيد داشت. هم خستگي و بيخوابي و هم درد بخيه ها شما را اذيت مي كند به قول دكترم اگر دستتان را هم ببريد طول مي كشد تا دردش ساكت شود من سزارين نكرده ام و نمي توانم درد اين دو را با هم مقايسه كنم اما مي دانم اگر بار ديگر هم بخواهم زايمان كنم ترجيح مي دهم موجودي را كه نه ماه در درونم پرورانده ام به آرامي از وجودم خارج كنم و اجازه دهم اجزاي بدنم هم با او خداحافظ كنند. خوشحالم كه تجربه زايمانم و ورود بانو به زندگيمان يك تجربه مشترك ميان من وهمسرم بود يك خاطره همواره با ارزش كه به هم نزديكترمان مي كند و هميشه به خاطر اين همراهي كه مي دانم برايش سخت و دلهره آور بود ازش ممنونم .