۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

خوشی بادومی!

10 آبان89


یک کیلو بادام زمینی خریده ام می خواهم پوسته اش را بگیرم و آسیابش کنم. اگر تصور می کنید نشسته ام پشت میز یا جلوی تلویزیون پاکش کرده ام و بعد ریختم تو آسیاب یعنی فرسنگها کیلومتر دورید از زندگی یک زن با یک بچه 11ماهه!

پشت میز نشستن بی فایده است دخترک دو دقیقه دیگر می چسبد به پایم و ههههههههههه سر می دهد که بلندم کن روی میز .
بنشینم روی مبل هم بی فایده است هم غر میزند و هم دستش می رسد به بادامها.

تصمیم میگیرم به جای انتخاب یکی از دو راه فوق  و ایجاد یک جدال بین خودم و بانو بزنم به متن ماجرا با سینی می نشینم روی زمین و مشغول میشوم. بانو می آید. از دست زدن بادامها شروع می کند بعد کم کم پخششان می کند داخل سینی و نهایتا خارج سینی . حمله به سمت دهان هم آغاز میشود و میگوم نه دخنرک کنار میکشد و این وسط پوست چند تا بادام هم برایم می کند و کمک حالم می شود فهمیده که نمی گذارم بادامها را دهان ببرد سعی می کند بواشکی این کار ا انجام دهد چند باری بادام از دهانش در میاورم . بانو تقریبا عادت ندارد چیزهای حجیم را قورت دهد و من خیالم از این بابت کمی راحت است. سراغ ظرف بادامهای پوست کنده هم میرود و ..........
کارم تمام که می شود جارو را میاورم و تقریبا یک فضای 5 - 6 متری را جارو می کشم.کارم را کرده ام دخترکم اوقات خوشی گذراند می ارزید به یک جارو کردن اضافه !



۱ نظر: