۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

خواب


دخترک روزش را بسیار پر انرژی می گذراند، انرژی مافوق زیادش تمام توانم را می گیرد
یک روز اینچنین شب بد ونا آرامی هم همراه دارد، بانو مدام می غلتد و ناله می کند .همسر گرامی باید برود .دخترک چشمهایش را باز می کند وحشت زده خوابش می کنیم همین  کم مانده که ساعت 4 نیمه شب صدای گریه دخترکی که  میخواهد دنبال پدرش برود همسایه ها را بیدار کند . بانو می خوابد ، پدرش می رود و من بی خواب به ناآرامی دخترک می اندیشم ، دلم ناگهانی شور می زند می گویند بچه ها حس ششم خوبی دارند نکند حادثه بدی در کمین است بیشتر نگران همسر مسافرم می شوم سعی می کنم دعایی بخوانم اما خوابم نمی برد .نیمه خوابم که چهره بانو را می بینم شاد و سرحال و ناگهان خون می جهد از دهانش. وحشتزده از خواب می پرم به خودم می گویم : خون خواب را باطل می کند آرام می شوم و راحت می خوابم .

حالا می فهمم که حس ششم مادرها قویتر است . این اولین خواب من بود که به نوعی تعبیر شد.


از صبح که بیدار میشوم بانو می چسبد بهم و تکان هم نمی خورد نمی توانم حتی از  شعاع یک متریش دور شوم که فغان می کند عصر خسته و نالان زنگ می زنم به خواهرم که بیاد خانه مان مطمئنم که امشب بانوی  دور از بابا را نمی توانم تنهایی کنترل کنم خواهرم که میاد بانو پای من را ول می کند و پای خاله اش را می چسبد  و من از خدا خواسته میروم تا شامی آماده کنم ساعتی بعد صدایی می آید می دوم خواهرم زودتر رسیده . بانو در فاصله ای کمتر از دو متر با خاله اش شیشه روی میز را کشیده ( میز یک پایه چوبی بود که یک شیشه حدود 60 در 60 ده میلی رویش است و شیشه هم نسبتا سنگین است) خوشبختانه خواهرم نزدیک بود و سریع رسید و شیشه را گرفت .من هم رسیدم و بانو را گرفتم شیشه نشکست حتی  کوچکترین خراش هم برنداشت هیچ لبه تیزی هم نداشت اما از انگشت بانو خونی میرخت 

پی نوشت:
انگشت بانو خدا رو شکر نیاز به بخیه هم پیدا نکرد و تنها پانسمان شد و دخترک صبور من خیلی خوبتر از مادرش تحمل کرد و می کند.

پی نوشت 2: 
چند روز بعد 
به بانو میگوییم :اوفت کو؟ دستش را بالا میاورد و نشانمان میدهد!

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

لذت دردناک

از لذتهای مادری این است که یک جفت دست کوچولو محکم بزند به سر و صورتت ......
فقط حیف که درد داره

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

واسطه

نیمه شب است و بانو خوابیده 

خسته ام اما میروم داخل آشپزخانه تا جمع و جورش کنم.
  و تو مشغول چک کردن ایمیلهایت بودی و دائم صدایم میزدی : بیا اینو ببین!! چند بار می آیم و در نهایت عصبانی می شوم.
توقع نداری من هم توقع ندارم .
حرف نمی زنی  ، حرف نمی زنم...
یک شبانه روز میگذرد با دخترکیم و بی هم!!!
شبانگاه دخترک را به اتاقش می برم که بخوابانم دخترک بلند میشود وپیشت می آید و  بارها و بارها این کار را تکرار می کند. تسلیم می شوی و میایی .می خندیم و دخترک دوباره میانمان خوابیده آشتیمان داده بی آنکه قهرمان را دیده باشد و با پاهای کوچکش آنقدر دویده تا آرامشش را باز یابد تا خوشبختی کنار مامان و بابا بودنش را تکمیل داشته باشد


عزیز دلم 5 سال گذشت از آنروز که زیر آن پارچه سفید که نمیگذاشت قندهای سابیده شده سرمان را سفید کند به هم بله گفتیم برای عمری با هم بودن به هم بله گفتیم. هنوز با همیم و هنوز خوشبختم از این با هم بودن

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

عصای دست

لباس پهن می کنم بند رخت در همان آشپزخانه است ، دخترک لباس از داخل ماشین در میاورد و سه متر آنطرفتر کنار بند تحویلم می دهد.
تلفن زنگ می زند بانو گوشی را برمیدارد و دوان دوان برایم می آورد.
کنترل  تلویزیون را برایم می آورد. 


....
خلاصه دختر داریم عصای دست داریم ....... 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

قوطی بازی

 ترتیب زمانی خاطره نویسیهایم بدجور بهم خورده ، بانو مجالی برای نوشتنهای طولانی نمی دهد تصمیم گرفنم بنویسم و بعد تاریخهایشان را مرتب کنم.

من معمولاً زباله ها را تفکیک می کنم . این تفکیک کردن شامل قوطیهای شیر خشک و سرلاک بانو هم میشود. چون امیدوارم که این قوطیها از مواد اولیه کاملاً بهداشتی ساخته شده باشد آنها را حتی در زباله های خشک هم نمی اندازم و جداگانه جمع می کنم .یک بار موقع اسباب کشی همه قوطیها رو در دو کیسه زباله گذاشتم و خوب واقعاً نمی دانستم چه کارشان کنم همینجوری گذاشتم بیرون تا مامور شهرداری ببرد!!
به خانه جدید هم که آمدیم دوباره همین کار را می کنم و جای قوطیهای خالی هم  عموماً فرآشپزخانه است که من خیلی ازش استفاده نمی کنم .چند روز قبل می خواستم کیک بپزم و فر هم دیگر کاملاً پر شده بود شروع کردم به خالی کردن قوطیها .بانو چنان ذوقی کرد که نگو اسباب بازی جدیدی کشف کرد قوطیها را روی هم می چیدم. دیدم او هم همین کار را می کند و عجیب اصرار دارد روی یک ستون بچیند.4-5 تا قوطی را روی هم گذاشت .چند قوطی دیگر داخل یک کابینت مانده بود رفتم که بیاورمشان در نهایت تعجبم می آمد کنارم قوطی را ازم می گرفت و می برد می گذاشت روی قوطیهای چیده ارتفاع برجهای ساخته شده اش از قد خودش بیشتر بود!! پدرش مدعی است بچه اش واحد پایداری پاس کرده!!
خلاصه چه بگویم که  خوشا بر احوالم شده دخترم کمک حالم شده!! 
تا دو سه روز بعد که دیگر داغ کردم و قوطیها را جمع کردم خانه ما میدان تاخت و تاز قوطیهای شیر خشک بود!!

کشف مهم : تارا نه تنها شیر را بیشتر از سرلاک دوست می دارد بلکه قوطی شیر را هم بیشتر از قوطی سرلاک دوست دارد!!!

پی نوشت : راستی شما جایی سراغ ندارید که اینجور زباله ها بشود تحویلشان داد؟

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

یک روز بد

امروز روی دیگری از خودم دیدم که اصلاً خوب نبود .به یکی دو ساعت پیش که فکر می کنم از خودم وحشت می کنم.


عزیز دلم  بانوی کوچکم ،ببخش .....
در آن  اوج خشم تمام سعیم این بود که با  تو عادی باشم میدانم که کاملاً موفق نبودم 
اما تو ببخشم. قول میدهم دیگر هرگز تکرار نشود.قول میدهم .

توانمندیهای یک بانو 12 ماهه

به میمنت و شادمانی و شادکامی بانو به خورشید افتخار دادند و یک دور کامل به دورش چرخیدند . امیدوارم این افتخار شامل خورشید بشود که بانو صدها بار دیگر نیز دورشان بگردد.

بانوی کوچک من، با 9000 گرم وزن و 75 سانتیمتر قد و 48 سانتیمتر دور سر یک ساله فرمودند و کاری نمودند که آن تناقض آشکار نمودارهای رشدشان همچنان پا برجا بماند.
هفتمین دندان علیا مخدره در 11 ماه و 8 روزگی بدون هیچ عارضه و اعلام قبلی سربرنهادند و ابن بار تنها و بی رفیق .یعنی برای اولین بار زوج دندان نبود و دندان 8 یکی دو روز بعد سر نزد و بانو همچنان7 دندانه است.

بانو از نظر تواناییهای فیزیکی همچنان قدرتمند می نماید مصداق کاملی یرای ضرب المثل "فلفل نبین چه ریزه"!! به خوبی راه می رود و می دود. از مانع های کوتاه بدون گرفتن دستش به جایی رد می شود و مانعهای حدود 15 سانت را با گرفت دستش به دیوار رد می کند .پایش را روی  پای من میگذارد و بالای مبل می رود و خلاصه آتشی می سوزاند این فلفل ریزه من!! هر جور مدلی که فکرش  را بکنید هم می نشیند از مدل لاتهای سر کوچه و جاهلهای تهران قدیم  گرفته تا  مدل لردها!! فقط چهار زانو بلد نیست!

این ماه بی شک بیشترین رشد بانو از لحاظ بیانی بود، بانوی ما که تو 5 ماهگی ددددددد و ماما و بابا یاد گرفته بود خیلی اطرافیان را متوقع کرده بود که تند تند حرف بزنه اما عملاً جز اصوات مختلف و انواع صداهای عجیب غریب مثل صدای موتور و ماشین و شیشکی  و ............ و کلماتی مثل می می و اَبه کلمه دیگری به دایره لغاتش اضافه نشده بود ناگهانی پیشرفت قابل ملاحظه ای کرد و ما رو مات و مبهوت:

یک بار وقتی بانو را پیش مادرم گذاشتم . از خانه بیرون رفتم گزارش دادند که : ددددددددفت و بعد از آن این مکالمه بامزه روزانه دهها بار در خانه  ما تکرار میشد.
من: بابا کو؟؟؟؟
بانو: دددددددد
من : مامان کو؟
بانو: دفت (همون رفت خودمون)

 به همسرم می گفتم :بچه اول یاد گرفته کابوسهایش را گزارش دهد!!

کنترل تلویزیون را برمی دارد و خاموش یا روشنش می کند ، بعد می گوید: چیشو؟ (چی شد؟) در این حالت دستش را هم به شکل بسیار بامزه ای حلقه می کند و قشنگ با حالت پرسشی می پرسد.

اگر ما آب بخوریم  یا ظرف  آب ببیند وتشنه باشد oh میگوید به جای آب!

کلا می تواند منظورش را برساند گرسنه باشد شیشه را برایم می آورد یا برای خودم هههه می کند چیزی را بخواهد نشانم می دهد و خوب این کاررا برایم راحتتر کرده است.
امان ازخر کردنهایش (لغت بهتری پیدا نمی کنم برایش) می رود دست به چیز ممنوعی بزند و می گوییم نه .تدریجی به طرفش میرود و می گوید: ایچیه؟ا  یا می ایستد حواسمان پرت شود و بعد برود سراغش یا دلبری می کند که خودمان بدهیم به دستش همسر گرامی مدعی است من باید یک دوره فشرده دلبری!! پیش بانو بگذرانم!!
اگرچیزی که میخواهم بهش بدهم حتی کمی گرم باشد می گوید:  داهه! خانه مادرم بخاری دارد از دور که ببیند می گوید:داهه . از وقتی فر را روشن کرده ام به اجاق گاز هم می گوید: داهه! برایم جالب است که هیچ تجربه بدی هم در مورد این وسایل ندارد یا حتی بهشان دست نزده!

پدرش خیلی نمی گذارد بانو به لپ تاپش  دست بزند یک روز همسر گرامی داشت کار میکرد وبانو هم غر میزد .همسرم آمد طرف آشپزخانه  بانو هم دنبالش راه افتاد  چند قدمی آمده بوکه انگار یک هو یادش افتاد طعمه بی صاحب است رفت سراغ لپ تاپ!!!!
لپ تاپ من عموماً در دسترس بانو است و خوب طبیعی است که بلد شده روشن خاموشش کند و با تاچ پد و سی دی رامش ور برود و هراز گاهی هم کارهایی عجیب غریب باهاش بکند اما در کمال تعجب بک روز هم که به لپ تاپ پدرش دست یافت!! سریع دکمه پاورش را که جایی مختلف با لپ تاپ من بود  را زد!!

بانو گریستن را یاد گرفتند بالاخره .مثلا من بروم دستشویی چنان می گرید که دل آدم کباب می شود همچنان بی اشک می گرید البته! برای چکاب یک سالگی چنان گریه ای کرد درمطب دکتر که باورم نمیشد بلد باشد همچین گریه ای هم سر دهد!

بانو فوتبالیست هم شدند و همچین پا به توپشون خوب شده که حریف می طلبن و قشنگ با پسر عمه و عموهاشون بازی می کنند.

بانو در فن رقص پیشرفت بسیار شایانی داشتند و دیگر چرخ هم می زندو دست را می چرخانند و ......

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

تجربه های یک ساله

 خاطره زایمانم را اینجا نوشتم. این خاطره را قبلا در سایتی منتشر کرده بودم و به خاطر آن چند ایمیل دریافت کرده بودم که  می پرسیدند آیا از زایمان طبیعی راضی بودم یا خیر؟ فبلاً در همین خاطره نوشته بودم که بله راضی بودم . 
حالا یک  سال از آن تاریخ گذشته و من شاید دید روشنتری نسبت به اوضاع و احوال خودم داشته باشم .شاید حالا خوب معنی حرف دکترم را که حاضر به انتخاب نوع زایمان برایم نبود و می گفت هر روشی را که من انتخاب کنم بعدها شاکی میشوی که چرا روش دیگر را انتخاب نکرده ام! را می فهمم.
واقعیت ناخوشایند این است که بعد ازنه ماه بارداری و زایمان هر کار که کنیم آدم قبلی نمی شویم  دوست عزیزی  قسمتی از این عوارض را نوشته ،ادامه اش نمیدهم که از بچه داری منصرف نشوید .
البته دوستانی دارم که مدعی هستند زایمان هیچگونه تاثیری در آنها نداشته اما من جزو این گروه خوش شانس نبودم شاید بارداری نسبتاً سخت من مزید بر علت بوده اما اینکه با زایمان طبیعی زودتر به شرایط اولیه برمی گردیم به هیچ عنوان برای من که درست نبود.
هنوز معتقدم اینکه نوزادت را همان لحظه ببینی  و به او اجازه بدهی آخرین مرحله خروجش  از زندگی جنینی را خودش انجام دهد به تحمل درد و سختی اش می ارزد.
دختر من در 80 روزگی به خاطر وجود یک هماتوم در ناحیه گردنش که داست به نایش فشار می آورد مجبور به جراحی شد این که بر ما چه گذشت و ............ بماند (شاید روزی نوشتمش) واقعیت هم این است  که هیچ وقت هم دکتر ها بر سر اینکه این هماتوم ناشی از چه بوده به توافق نرسیدند اما یکی از گزینه های مطرح زایمان طبیعی بود .چیزی که  من علیرغم تحقیقات بسیار زیادم در مورد این نوع زایمان راجع به آن نشنیده بودم می دانم که سزارین هم ممکن است عوارض جانبی  داشته باشد اما زایمان طبیعی هم این عوارض را دارد.

زایمان چه طبیعی چه سزارین سخت است اما این را بی هیچ اغراقی می گویم مادر بودن ارزشش را دارد .شاهد رشد یک معجزه دیگر خداوند در آغوشت بودن می ارزد به هر چیزی این یکی را از منی که هیچ وقت آدم بچه دوستی نبودم بپزیزید.
راجع به بارداری، نوع زایمان ، شیر دادن ، شیر خشک و .......... تحقیق کنید ونسبت به هیچ چیز تعصب نشان ندهید هم خودتان وهم همسرتان را به این شناخت برسانید که شاید این تعصب شما لطمه ایی به کودکتان برساند که خودتان را به خاطرش  نبخشید .برای من تعصب خودم و بیشتر از خودم همسرم به تغذیه بچه با شیر مادر علیرغم تذکرهای مادرم در این مورد که بچه گرسنه است موجب این شد که دخترکم ماه اول وزن نگیرد هر چند من شیر خشک را از 27 روزگی شروع کردم اما دخترکم همچنان در دسته کم وزنها باقی ماند و من دائم خودم را سرزنش می کنم شاید به خاطر همان گرسنگی کشین 27 روز اول است که دخترم بدغذاست و .............
اینکه بچه اگر شیشه بخورد سینه را ول می کند کذب محض است من بیشتر از 11 ماهه است که کودکم را با هر دو روش  شیر داده ام و دخترکم چند بار تمایل به ول کردن شیشه نشان داده اما ول کردن سینه اصلاً .البته من دارم تدریجی شیر خودم را قطع می کنم.

آنچه نوشتم تجربیات شخصی خودم است و ممکن است با تجارب دیگران متناقض باشد!!

خوانندگان همیشه خاموش  من اگر لطف کنند و همین یکبار تجربه خودشان را بنویسند ممنونشان میشوم شاید بدرد کسی خورد.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

حرف گوش کن

یک بانوی یک ساله همین دیروز وقتی از پارک برگشت خانه و مادرش بهش گفت کفشهایت را در بیار !!!! نشست و شروع به ور رفتن با کفشهایش کرد!!!!!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

لحظه موعود

 26 آبان 89
درست یک سال گذشت از آن لحظه که لایق بهشت شدم .....

فرشته کوچکم ممنون که آمدی، ممنون که دنیایم را رنگینتر از همیشه کردی .باورش برایم سخت است که این زیبای خفته همان موجود ظریف است که روی سینه ام گذاشتندش و یا چشمهای باز نگاهم می کرد.

دوستت دارم، دوستت داریم ..........

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

دلگیر

دل که بدجور بگیرد چهره هر کار که کنی رازدل را افشا می کند.
دلم گرفته همسرم دائم می پرسد :چی شده؟من کاری کردم؟! از دست من ناراحتی؟! جوابم نه است. سعی می کنم بخندم اما نمی شود .
می شود دل آدم از خودش بگیرد دلم از خودم بدجور گرفته!


پی نوشت:
قالب وبلاگ را بهاری کردم تا بلکه دلم هم بهاری شود!

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

تهرانگردی

به لطف کنج عزلتی که برگزیده ام مدتهاست لااقل با وسایل نقلیه عمومی تهران نوردی نکرده بودم .امروز این کار را کردم نتایج ذیل به دست آمد:


1. اتوبوس و مترو می توانست شلوغتر از آنچه قبلاً دیده بودی بشود اشکال از تو بود که سقف انتظارت از ظرفیتشان پایین بود.
2. آداب سوار و پیاده شدن در این گونه وسایل برای یک آدم چاق با یک آدم معمولی جثه تفاوت چشمگیری دارد.
3. من دیگر هیچگونه ادعایی ندارم در باب اینکه با بچه چند روزه هم این ور و آنور میرفتم .بابا ملت تواناییهایی دارند بسی چشمگیر در این باب. جاهایی می برند بچه را که از مغز منم عبور نمی کرد.
4.ما مردم تهران چطوری هنوز زنده ایم در  این ازدحام؟
..
....

بیات

 17 آبان 89
تازگی یک عادت بد پیدا کرده ام وقتی می خواهم یک پست جدید بگذارم یکی دو خطش را می نویسم که موضوع یادم بماند و ذخیره اش می کنم بعد یک هو همه را از تنور در می آورم . ولی نانش هر کاری کنم بیات می شود باید ترک کنم این عادت بد را

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

خوشی بادومی!

10 آبان89


یک کیلو بادام زمینی خریده ام می خواهم پوسته اش را بگیرم و آسیابش کنم. اگر تصور می کنید نشسته ام پشت میز یا جلوی تلویزیون پاکش کرده ام و بعد ریختم تو آسیاب یعنی فرسنگها کیلومتر دورید از زندگی یک زن با یک بچه 11ماهه!

پشت میز نشستن بی فایده است دخترک دو دقیقه دیگر می چسبد به پایم و ههههههههههه سر می دهد که بلندم کن روی میز .
بنشینم روی مبل هم بی فایده است هم غر میزند و هم دستش می رسد به بادامها.

تصمیم میگیرم به جای انتخاب یکی از دو راه فوق  و ایجاد یک جدال بین خودم و بانو بزنم به متن ماجرا با سینی می نشینم روی زمین و مشغول میشوم. بانو می آید. از دست زدن بادامها شروع می کند بعد کم کم پخششان می کند داخل سینی و نهایتا خارج سینی . حمله به سمت دهان هم آغاز میشود و میگوم نه دخنرک کنار میکشد و این وسط پوست چند تا بادام هم برایم می کند و کمک حالم می شود فهمیده که نمی گذارم بادامها را دهان ببرد سعی می کند بواشکی این کار ا انجام دهد چند باری بادام از دهانش در میاورم . بانو تقریبا عادت ندارد چیزهای حجیم را قورت دهد و من خیالم از این بابت کمی راحت است. سراغ ظرف بادامهای پوست کنده هم میرود و ..........
کارم تمام که می شود جارو را میاورم و تقریبا یک فضای 5 - 6 متری را جارو می کشم.کارم را کرده ام دخترکم اوقات خوشی گذراند می ارزید به یک جارو کردن اضافه !



۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

خطابه

8آبان 89

خطابه موجز، کامل و موثر همسر گرامی یه من :
رژیم که نمیگیری!! مکملهات هم که نمیخوری!! مسواک هم که خیلی وقتها نمیزنی!! لابد دو روز دیگه میخواهیی سیگار هم بکشی!!!!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

خواب خوش موقع

6 آبان 89
این روزها حمام کردن بانو دوباره سخت شده .یعنی این پروژه حمام کردنش آنقدر بگیر نگیر دارد که من اصلا نمی توانم راجع به آن پیش بینی داشته باشم گاهی بسیار خوب و زمانی بسیار بد. الان در آن فازهای بدش هستیم که یک لحظه هم در وان نمی ماند و می خواهد تو بغلم بیاید و صدای دوش را هم که بشنود، گریه سر می هد.این جور وقتها اغلب سعی می کنیم یک نفرمان حمامش کند و نفر دیگر بگیردش و خشکش کند که خوب این با توجه به پرمشغله بودن همسر من یعنی کاهش دفعات حمام بانو.
چند روز پیش دل به دریا زدم و دخترک را بردم حمام .از بغلم پائبن نمی آمد شستمش همانطور یک دستی . دخترک همانجا روی بازو ی من خوابید.دوش گرفتمش بیدار نشد. حوله بانو را دورش پیچیدم هوای خانه کمی سرد بود .همانجا نشستم رو چهارپایه دخترک در آغوشم راحت خوابیده بود.مدتها بود نگذاشته بود اینطوری یک دل سیر بغلش کنم، یک دل سیر نگاهش کنم صدها بار ببوسمش .هنوز بانو چهره ای را داشت که اولین بار دیدمش یک هفته قبل از زایمان در آخرین سونوگرافی .سونوگراف محترم یک لحظه نشانمان داد و گفت : این هم از دخترتان یک صورت گرد بود با لپهای آویزان .بانو هنوز همان است.
بانو که بیدار شد موهای من دیگر خشک شده بود باورم نمی شد نزدیک یک ساعت همانطور در حمام نشسته بودم

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

اکتشاف

 29 مهر 89

به لطف بانو در این مدت ما کشف و شهودهای زیادی در اطرافمان  و اطرافیانمان داشته ایم.

تهران پارک هم دارد!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

متلک

27 مهر 89

کاش به جای این همه لپ ، یک ذره قد داشتی!!!!!!!!!!!!!!!

اینو یک پسر 24-25 ساله به بانوی در حال قدم زدن داخل بانک گفت!

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

توانمدیهای یک بانوی 11 ماهه

26 مهر 89
بانو بازده ماهه فرمودند و مارا بسی شاد ....

در این یازده ماهی که با سرعت نور گذشت (منه فیزیک خونده جرئت مخالفت با قوانین شخص شخیص اینیشتین را ندارم و گرنه می گفتم باسرعت مافوق نورگذشت) و افتخار همجواری با بانو نصیبمان شد و مفتخر شدیم به کشف و شهود دائم الوقت در حالات و احوالات این نیم وجبی ، مطالب و نکات  زیادی بر ما مسلم و محقق شد من جمله این که بانو درماههای زوج زندگانی خویش فعل  وفعالیتهای نوظهوری از خودشان رو می کنند که ما را بسی شادمان می گرداند و در ماههای فرد زندگانی خویش به تمرینات مکرر در این فعالیت جدید می پردازند پس اگر انتظار دارید که مثلاً الان بنویسم بانو پشتک هم می زند باید بگویم آن دندان زرد طلایی طمع را بکشید.

بانو ابتدای این ماه می توانست دستش را به جایی بگیرد و بلند شود و نهایتاً یکی دو متر هم بدون افتادن راه برود .بانو در این ماه آنقدر تمرین نمودند که مدتهاست می توانند بدون اتکا به چیزی از زمین برخیزند و هر چقدر عشقشان کشید راه بروند و البته گهگاهی هم زمین بخورند و بعضی وقتها هم با آن گامهای گشاد گشادشان بدوند.طول گامهای بانو به طرز محسوسی بزرگتر شده و از 10 سانتیمتر به حدود 15 سانتیمتر رسیده.

از روزی که بانو اولین قدم را برداشت تا روزی که  دیگر چهار دست وپا رفتن را به یک خاطره خوش ( که دلم کلی هوایش را می کند مخصوصا آن تند تند حمله کردنهایش به سمت خودم) تبدیل کند حدود 40 روز زمان برد  .

بانو دیگر در خیابان هم راه می رود با یک کفش جغجغه دار چنان کنسرت براه می اندازد که کل  حاضران درخیابان نگاهش می کنند. مشکل بزرگ  علاوه بر اختلاف قدمهایمان و سرعتهایمان در اینست که من نمی فهمم بانو چرا مایلند برعکس جهت حرکت ما  طی طریق فرمایند و تازه ما را مفتخر به بای بای هم می نمایند.

دندان جیدی در این ماه روئیت  نشد و ظاهراً هم قرار نیست  به این زودیها رونمایی فرمایند.

بانو تمایل ویژه ای دارند به تاب و سرسره و الاکنگ البته پدرشان انگار بیشتر لذت می برند خصوصا از باب سرسره سواری!
بانو خوشش می اید برود زیر مبل چیزی بردارد و بعد آنجاگیر کند یعنی بلد می باشند که آن کله مبارک را خم کنند و بروند زیر مبل اما موقع خروج می خواهند با سربالا خارج شوند که تیرشان به سنگ می خورد

بانو تازگیها  همش زخمی می شوند.
                                                                     
در حال حاضر بانو به شدت خودکشی میکنند برای بیرون رفتن از خانه و هرکه بخواهد بیرون رود از خانه. درب خانه  فعلا نقش ضریح بازی می کند برای بانو

به نظرم بانو قصد دارند سراغ حرف زدن بروند خیلی واضحتر از قبل اصوات  را تکرار می کنند و انواع و اقسام میمیکهای صدادار مثل صدای ماشین  و موتور و ............. را از خودشان در می آورند .  اما هنوز دایره کلماتش  همان ددددد و بابا و ماما و ممه و.... است.

به وضوح مفهوم بعضی کلمات رو می فهمه و واکنش نشون میدهند.شیر می خواهی ؟ آب میخواهی؟ شیشه کو؟بریم دد؟ سوالاتی هستند که بانو جواب می دهند.

بانو عروسکهای موزیکال را خیلی دوست می دارند.




۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

افسانه واقعی

25 مهر89
بچه که بودم مادر بزرگم می گفت: خدا فرشتگانش  رابرای محافظت از بچه ها می فرستد. این روزها دائم به این نتیجه می رسم که این اصلاً یک افسانه نیست.
نمونه فراموش نشدنی اش، گیر کردن بانو داخل اتومبیل  خالی بود در حالیکه سوئیچ هم دست ایشون بود .هنوز هم نمی دانم بانو چطوری توانست  آن دکمه سفت و بدقلق صندوق عقب را بزند و چطور سوئیچ را پرت نکرد تا پدرش بتواند دستش را از ورودی صندوق به او برساند

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

بچه پر رو

22 مهر89
بچه پررو ، یعنی همش هفتاد و اندی قد داشته باشی بعد جیغ بزنی چرا نمیتونی پاتو رو مبلی که 35 سانتیمتر ارتفاع داره بگذاری!

بچه پر رو ، یعنی پاهات 40 سانت هم نباشه اونوقت بخواهی پله 20 سانتی رو ایستاده بالا بری!
بچه پر رو ، یعنی اگه لپ تاپو بگذاریم رو میز کار کنیم جیغ بزنه که بیاریدش پایین .بیارمش پایین لب تاپ بدبخت رو مورد تهاجم بی وقفه قرار بده !

بچه پر رو ، یعنی هنوز 9  کیلو نشده اونوقت بقه منه ?=N برابر خودشو بگیره و خاکم کنه!!

بچه پر رو یعنی قدمهاش ده سانت باشه بعد واسه  چهار نفر آدمو علاف خودش کنه که پا به پای من بیایید! 

بچه پررو یعنی دست چپ و راستش هم نشناسه بعد برات تعیین مسیرهم بکنه !

و در یک کلام بچه پررو یعنی :
بانوی من

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

حکمت

20 مهر 89
پدرم مرد جدیی است، از آنها که مهربانی بی حدشان  را هر جوری  که باشد پنهان  می کند زیر یک نقاب ...
پریشب بابا با بانو بازی می کرد .رومیزی را که بانو به روال چند وقت اخیرش با خودش این ور و آن ور می برد ازش گرفت و گذاشت روی سرش و برایش شکلک در آورد بعد هم ، دالی بازی و اسب سواری و .... صدای خنده های بابا و بانو خانه را پر کرده بود. بابا که رفت به مامان گفتم: خیلی سال بود بابا رو اینجوری ندیده بودم! خواهرم با تعجب فوق العاده زیادی گفت: میگه بابا قبلاً هم از این کارها کرده بود می گویم : یادتان نیست بچه که بودیم......... هیچ کدام از دو خواهرم یادشان نیامد .گفتم من هم بازی بابا با شماها یادم می آید خوب اون موقع ما هم خیلی بزرگ نبودیم و داخل بازی میشدیم اما یازی بابا با خودم رو یادم نیست.

این جمله را زیاد از این و آن شنیده ام که مامان و بابای من که برای من کاری نکردند و من میخواهم پدر یا مادر بهتری برای بچه ام باشم! هر بار این جمله را شنیده ام به نظرم گوینده اش آدم غیر منصفی آمده . روز به روز بیشتر به این واقف میشوم که پدر و مادر بهترین را برای بچه هایشان می خواهند و می کنند حتی اگر این بهترین کار انجام ندادن چیزی باشد که همه فکر می کنیم باید انجام دهیم

.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

مهربانی

18 مهر 89

هفته پیش در سفر کوتاهمان به اصفهان رفتیم عمارت عالی قاپو . مدتها بود هر وقت اصفهان می رفتم عمارت بسته بود واز داخلش  تقریباً چیزی یادم نمانده بود جز آن اشرافش به میدان. ( من چیز زیادی ننویسم بهتره زیادی عاشقانه از کار در می آید) . از ایوان وارد عمارت می شویم همراهمان از ما سه نفر دارد عکس می گیرد نگاه خیره زنی را روی خودمان می بینم ، فکر می کنم شاید به خاطر ژست غیر متعارف من موقع عکس اینجوری نگاهم می کند به ظاهر زن نمی خورد جا افتاده است و سبزه رو با حجابی خیلی معمولی و نگاهی خیره. یک لحظه می خندد اشاره می کند و دوربینش را بالا می آورد و شر وع به عکس گرفتن از ما می کند متعجب می مانم. از درب ورودی یک گروه توریست وارد ایوان می شوند زن با زبانی که من نشناختم توجهشان را به دخترک جلب می کند تازه می فهمم زن ایرانی نبود.گروه توریست با سر و صدا می آیند طرف ما وادای موهای خرگوشی بسته دخترک را در می آورند و اجازه می گیرند و شروع می کنند به عکس گرفتن از دخترک مو آشفته دست بر دهان برده من که همین جور خیره نگاهشان می کند .هیجان توریست ها و عکس گرفتنهایشان که تمام می شود وقتی داریم خداحافظی می کنیم دخترک اصلاً راضی به بای بای کردن نمی شود.همه که می روند زن جلو می آید دخترک شروع می کند به بای بای کردن. بازهم این امتحان درست جواب داد بچه ها مهربانی آدمها را خیلی زودتر از ما ما می فهمند.

ببر بیار!

 18 مهر 89
پدر دخترک دارد یک سیب برایش رنده می کند به دخترک می گوید: برو از مامان یک قاشق بگیر. قاشق را نشان بانو می دهم . ذوق کرده و دوان دوان ( درقیاس خودش البته) می آید. مات می مانیم قاشق را که می گیرد سریع می گذارد دهنش و سمت پدرش هم نمی رود خیالمان راحت می شود خیلی زود بود که دخترک نقش مامور ببر و بیار خانه را بازی کند.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

روز کودک

16 مهر 89

روز کودک است. این را وقتی فهمیدیم که در حال عوض کردن کانالهای تلویزیون دیدیم دارند درباره کودک و مهدویت بحث می کنند!

این روز را به کودکم و تمام کودکان سرزمینم تبریک می گویم.امید که هیچ کودکی طعم تلخ بیماری و ناراحتی را نیبند.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تغییر

 15 مهر 89
دوستی دارم که با همسرش زندگی فوق العاده ای داشت .همسرش مرد به ظاهر فرهیخته و نازنینی بود و زندگیشان فوق العاده عاشقانه. یادم هست وقتی خبر جدائی شان را شنیدم ، شوک شدیدی بهم وارد شد علت جدایی ناباروری زن بود، آن روزها با خودم فکر می کردم باید آن مرد را دار زد. دیگر خبری از آن مرد ندارم و هیچ وقت هم راجع به او با دوستم حرف نمی زنم. این روزها فکر می کنم آیا واقعاً دار زدن حق ان مرد است. هنوز به او هیچ حقی نمی دهم برای ویران کردن آن کاخ عشق، برای نابود کردن شادی صدای یک زن. اما  حالا واقعاً از قضاوت عاجزم.

دوست دیگری دارم که خیلی زود ازدواج کرد و الان 14 سالی از ازدواجش می گذرد ، بچه ندارند و عاشقانه کنار هم زندگی می کنند به قول خودش تنها وجه آزار دهنده اش حرفهای است که دیگران به مادرهایشان می زنند حالا خوب می فهمم چرا تن به این معالجه های طولانی میدهد.

فکر نمی کردم وجود یک بچه قضاوت و تفکرم را تغییر بدهد اما این هم یک فکر اشتباه بود.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

توصیه های سونتاگ

13 مهر89

چند وقت پیش تو وبلاگ  مریم عزیز، مطلب زیر رو خوندم . به دو جهت اینجا نقل قول می کنم : اول اینکه خودم یادم نرود و دوم اینکه  وبلاگ این دوست ، برای خیلی ها  قابل دسترس نیست .

سپتامبر ۱۹۵۹:
----
از دفتر یادداشت های روزانه ی سوزان سونتاگ.
این بخش را سونتاگ درباره ی پسر کوچک‌اش دیوید نوشته است. سونتاگ در این زمان از پدر دیوید جدا شده بود. دیوید هفت ساله بود
۱- متناقض رفتار نکن
۲- راجع به او با دیگران صحبت نکن(مثلن داستان های بامزه از کارهایش) در حضور خود او نگو.(کاری نکن که به اعمالش خود آگاه شود)
۳- برای چیزی که همیشه آن را خوب نمی دانم تحسین اش نکن.
۴- برای چیزی که مجاز به انجام دادنش بوده سرزنش اش نکن.
۵- کارهای روزانه اش: خوردن، تکالیف مدرسه، حمام، مسواک، تمیز کردن اتاق، قصه ی شب، خواب
۶- به او اجازه نده که من را در انحصار خود بگیرد وقتی با بقیه هستیم.
۷- از پدرش به خوبی یاد کن(چهره در هم نکش، آه نکش، بی صبری نشان نده و ...)
۸-از خیال‌بافی های کودکانه اش مایوس‌اش نکن.
۹- بگذار بداند که بزرگ ترها دنیایی دارند که ربطی به او ندارد.
۱۰- فرض نگیر چیزی را که دوست ندارم انجام بدهم (مثل حمام گرفتن، شستن موها)
او هم دوست ندارد.

باز هم ممنون از مریم عزیز

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

اعجاز

 11 مهر 89


مدتهاست درگیر این مطلبم که مادرم  چطور و چگونه 4  بچه که فاصله سنی بین بزرگه تا کوچیکه  تنها نه سال و 4 روز بود رو بزرگ کرد بدون کالسکه و آغوشی  وکریر و پوشک کامل و  ........... اونهم خیلی وقتها دور از بابا ، خیلی وقتها دور از شهر و پدر و مادر خودش و این از همه بدتر بدون ماشین!!!!!!!!
مامان واقعاَ دست مریزاد .خیلی هنرمندی مامانم

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

آشنا

8 مهر 89

دیشب قبل خواب ، با بانو جنگ بالش ( البته بگم جنگ کوسن بهتره ) راه انداختیم . کم نیاوردن دخترک و اصرارش بر ادامه و حرص خوردنش بدجوری آشنا بود.


جات خیلی خالی بود عزیز دلم . راستی چرا ما دیگه با هم جنگ بالش نمی کنیم؟

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

لذت غمناک

7 مهر 89

بکی دیگر از لذتهای مادری اینست که ببینی به کفشهای جا کفشی خانه ات ، یک جفت کفش کوچک اضافه شده.فقط نمی دانم چرا وقتی کفشها را تو جا کفشی گذاشتم بغضم گرفت؟! چرا حالا که این را می نویسم گریه میکنم خودم هم نمی دانم. 

خبلی مردد بودم که کی بگذارم دخترک با کفش راه برود مخصوصاً خارج از خانه .  امروز بانو داخل یک فروشگاه بعد از یک فقره نق زدن  اساسی، مجبورم کرد بگذارمش  زمین و بعد هم برای خودش راه افتاد . فروشنده گفت :  بگذار بگم ،باید 16 ماهش باشه !!گفتم :نه،!!  ده ماهشه . اعتراف می کنم صدایم صدای یک مادر مغرور بود.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

کُمیک

 5 مهر
89
بانو دیگر دارد " هر روز نو، یک کار نو" شاید هم چند کارنو راخوب اجرا می کند. دیشب بندهای شلوار بندیش را باز کردم تا در بیارمش طبق معمول فرار کرد بعد پا شد ایستاد دستشو به مبل گرفت و همچین پاهاشو خوشگل از شلوار درآورد که من مات مونده بودم بعد هم بندهای شلوار رو دستش گرفت و راه افتاد  دور خونه !!!حالا هی شلوار میرفت زیر پاشو می افتاد  باز پا می شد می رفت.خلاصه بار کمبک صحنه خیلی زیاد بود جای همه خالی!!!

دوستی دو سه ماهه یک فیلم به ما داده که ببینیم هر بار میبینیمش می پرسد: چطور بود؟ حالا خداییش با این فیلم متحرک تو خونه  اصلاً حس دیدن فیلم دیگری می آید.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دلتنگیهای من

4مهر 89
دیشب  داشتیم لوسترهای جدید را نصب می کردیم ، بانو عجیب گیر داده بود به لوسترها همینکه بالا آویزان می شدند ، دادو بیداد راه می انداخت بلندش که می کردیم تا نزدیک لوسترها می بردیمش  دهه دهه راه می انداخت .بعد پایین که می آوردیمش راه می افتاد و انگشتش اشاره اش رو می گرفت سمت لوسترها و بدجور غرولند می کرد. یاد روزهای اول تولدش افتاده بودم اون موقع ها که هنوز به چیزهای زیادی واکنش نشان نمی داد .عشقمان این بود که  بلندش کنیم و او هم سر بالا بگیرد به سمت لوستر...

فکر که کردم دیدم دلتنگ خیلی چیزها و کارهایش شده ام و می شوم  شاید بیشتر از همه دلتنگ یک دل سیر در آغوش گرفتنش ( خیلی وقته که دیگر نمی گذارد در آغوش بماند) . دلتنگ خنده های بی دندونیش ، دلتنگ آن تف کردن های دائم پستونکش یادش بخیر چقدر تلاش کردم تا پستونک را بگیرد عملا دو شب تا صبح بیدار ماندم گرفت ولی هیچ وقت درست و حسابی نخورد دائم تف می کرد بیرون و قبل از 5 ماهگیش هم رسماً گذلشتش کنار. دلتنگ آن عقبکی رفتنهای بامزه اش که آنقدر کوتاه بود که حتی نشد درست حسابی ازش فیلم بگیرم . وای دلتنگ آن مامان نوردیهایش چقدر دلم تنگ شد، چقدر این لیست زیاد است و چقدتر زیادتر هم خواهد شد.......


چقدر دارد زود میگذرد این روزها، این ثانیه ها

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

آغازی دیگر

1 مهر 89 

اي شاخه ي شكوفه ي بادام
خوب آمدي

 سلام*

وقتی قرار است شروع کنی نام خدا را می آوری و سلام می کنی . اما اینجا برای من یک آغاز دیگر است. 
در حقیقت این وبلاگ تنها ادامه دهنده وبلاگ دیگرم  است که نمی دانم چرا و چگونه حذف شد. خیلی سعی کردم وبلاگ قبلی را بازگردانم اما تنها توانستم متن پستها و تاریخهایشان را بدست بیاورم که خوب برایم ارزش بالایی داشتند، اما پیامها، آرشیو و .... را از دست دادم .هنوز هم دنبال این هستم که شاید بتوانم وبلاگم را بازیافت (درسته؟!) کنم ، اما مطمئن نیستم بتوانم .
این یود که وبلاگ جدیدی ایجاد کردم ، البته می خواستم این وبلاگ را در وردپرس یا بلاگفا باز کنم .اما وردپرس که عملاً خیلی دردسر داشت و بلاگفا هم چندان به دلم نشست حالا باز هم در بلاگر می نویسم بازهم خوانندگان عزیز من مشکل پیام گذاشتن خواهند داشت که از این بابت از همه آنها شرمنده ام.


پی نوشت : مطالب وبلاگ قدیمی و همینطور مطالبی که در این مدت نوشته بودم یه تدریج در این وبلاگ گذاشته خواهند شد.

* شعری از شفیعی کدکنی

 

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دشمن

30 شهریور 89

دشمن دیرین این دخترک من، هر چیزی است که کلید داشته باشه و تو دست من باشه .  گوشی ، کنترل ، لپ تاپ و........
نمی دانم چرا گول هم نمیخوره  خیلی پیش ، اون موقع که هرچی دستش  می اومد مستقیم می رفت تو دهنش  ( حالا خیلی کمتر چیزی  جز آشغالهای روی زمین رو تو دهنش میبره !!!)یک کنترل قدیمی رو استریل کردم دادم دستش ، اصولاً نگاهش هم نکرد حالا موبایل قدیمیو میدم دستش ،انگار وجود خارجی نداره!!! ازکجا میفهمه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

دور تند

29 شهریور 89
موتور بانو ، به  محض چشم گشودن شروع به کار می کند با دور بالا. بچه بزار خون برسه به مغزت !!! دو تا خمیازه یک کم کش وقوس، بعد راه بیفت

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

بوسه

28 شهریور 89

چند وقتی است بانو می بوسدم، آن هم از نوع فرانسوی اش

پدر و دختر دیشب خوشحال و خندان از پارک آمدند، پدر کلی پُز داد در باب  اینکه بالاخره دخترک او را هم بوسید.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

توانمندیهای یک بانوی ده ماهه

26 شهریور 89
دهمین ماه زندگی بانو، ماه جهش بود برای دخترکم :

بانو در اولین روز ورود به ده ماهگی اولین قدم مستقل زندگیش را برداشت .می دانستم خیلی زود است برای همین اصلاً سعی نمی  کردم کوچکترین تمرینی باهاش بکنم و تنها به شدت تشویقش می کردم. این یک قدم به تدریج دو و سه قدم شد و دیگر کم کم شرطی شده بود که یک قدم برداره و تالاپ بیافته و غش کنه از خنده و ای خودش رو مورد عنایت قرار بده  و اساسی برای خودش دست بزنه. 
حالا در آخرین روز ده ماهگی بانو، زبل بانوی من حدود دو متر را می تواند به تنهایی راه برود اما هنوز راه رفتن اولویت اصلیش نیست و چهار دست و پا بیشتر می رود و برای بلند شدن باید حتماً جایی را بگیرد.

دندان اول و دوم  بانو در 6 ماه و سه هفتگیش  در آمد بی هیچ دردسر و تقریباً همزمان (دندانهای پایین به ترتیب است و چپ) . اما لثه های بالایی دو ماهی بود که متورم بود و حتی دندانها را می شد دید اما دندانها بیرون نزده بود. تا اینکه دو دندان مجاور هم تاول زدند و بالاخره بانو در 9 ماه و 10 روزگی و بعد 13 روزگی و 18 روزگی و 22 روزگی  به ترتیب صاحب دندون جلویی راست و چپ و سپس  دندانهای مجاور آنها شدند و دیگر به هیچ عنوان سزاوار لقب بی دندان نیستند!!! و 6 دندان برای به رخ کشیدن  دارند.

رشد موهای سر بانو  هنوز شتاب زیادش را حفظ کرده به فکر استفاده مجدد از شانه و قیچی افتاده ام اما از اینکه موهایش را خرگوشی می بندم خبلی خوشم می آبد.

قبلاً هم نوشته بودم که با آموزش به بچه لااقل تا یک سالگیش خیلی موافق نیستم  برای همین خیلی برای انجام دادن کاری باهاش تمرین نمی کنم. یک بار امتحانی باهاش گل یا پوچ بازی کردم که به شدت جواب داد یکی دو دور با یک جسم کمی بزرگ انجام دادم که به شدت استقبال کرد و بعد به صورت معمولی و خیلی هم خوب بازی می کند. یک بار دوازده بار پشت سر هم برای داییش درست بازی کرد . ناک اوت شده بود خان دایی!!!

تارا وقتی هفت ماهه بود یک بار از رو تختمون افتاد زمین . از اونروز ما اومدیم رو زمین خوابیدیم اما همسر جان سعی کرد به بانو یاد بدهد که از تخت پایین بیاید حالا بانو باد گرفته چپکی می نشیند لبه تخت و خودش را سر می دهد پایین.( البته هر از گاهی این کار را انجام می دهد)
هنوز هم از لی لی حوضک خوشش نمی آید!
دالی بازی را خیلی  دوست دارد خصوصاً اگر موهایم را روی صورتم بریزم و دالی کنم. خودش هم یاد گرفته پارچه را روی صورتش میگیرد و وقتی دالی می گویم پایین می آورد و دَ می کند و ریسه می رود.

اصولاً حرف د با انواع و اقسام صداها 90 درصد دایره کلماتی دخترک را تشکیل می دهد.آب را به خوبی میشناسد و وقتی بپرسم آب میخواهی؟ ههههههه سر می دهد.برای شیر خوردن هم ممممممممممم سر می دهد .

بلز را دوست دارد و بامزه هم می زند!

تو مغازه یک عروسک خیلی معمولی به شکل نوزاد رو برداشت که آهنگ میخونه فوق العاده دوستتش داره و حسابی باهاش می رقصد. بانو رقاص بسیار خوبی است و همچین می ایستد و دستهایش و اعضا بدنش را تکان میدهد که کلی اسباب خنده همه می شود

اوضاع وزن و قد بانو هرچند هنوز ایده آل نیست ولی چندان بد هم نیست.و به صدک 50 کمی نزدیکتر شده (البته تنها کمی)

بانو به کل با هرگونه قطره مکملی مشکل دارد و هیچ روشی هم برای ایجاد صلح فایده نداشته و من و پدر بانو تسلیم شده ایم و خودمان را از جنگ شبانه راحت و درگیر عذاب وجدان شبانه روزی کرده ایم!!

بانو رختخواب را که می بیند میرود خودش را رویش ولو می کند و سرش را میمالد به آنها
بانو در خواب هم نمیخواهد کمتر از بیداری جنب و جوش داشته باشد هی غلت می زند. عادتهای خوابیدنش هنوز منظم نیست.

بانو به بچه های دیگر شدید ابراز علاقه می کند.

بانو برای خودش هویت مستقلی پیدا کرده و خانه مادربزرگش جایگاهی پیدا کرده بین پسر عمه 13 ساله و پسر عموهای 11و 9 ساله اش.البته فکر کنم اونها بیشتر به چشم اسباب بازی نگاهش می کنند اما دخترک بسی لذت مبرد از بازی با آنها و یک جورهایی در بازیشان شریک می شود جمع چهار نفره شان را که می بینم خودم هم باورم نمی شود این موجود کوچک چند ماه پیش آنقدر ظریف و شکننده بود.

بانو هنوز به جای سیب زمینی و پیازهای آشپزخانه علاقه وافری دارد و خیلی حرفه ای از سر جایش( که خیلی هم راحت نیست ) بیرون می کشدش و دور خانه اه می افتد و صد البته به سیب زمینی پیازها هم دستبرد می زند. البته کم کم دست از سر صندلی غذایش برداشته و دیگر آنرا کمتر جابجا می کند.

 بانو می تواند دو مکعب را روی هم بگذارد اما اکثر مواقع دستش را روی مکعب دوم می گذارد.
در بازی بگیر و بده بانو بالاخره فهمید پس دادن هم کار بدی نیست البته زودی منصرف می شود و می آید پس میگیردش!!!!


پله نداریم در خانه و خوب نمی شد  تو راه پله بگذارمش ببینم می تواند بالا  برود یا نه .یبار خانه مادرم امتحان ردم 5 تا بالا رفت!


۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

چه کنم؟

25شهریور 89
وقتی نگاهت میکنم دو قدم که رفتی خودت را می اندازی زمین وشروع میکنی به تشویق کردن خودت تا من هم ذوق کنم و تشویقت نم نگاهت که نکنم ، یکی دو متری می روی. حالا نگاهت بکنم یا نه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

بوی خوش!!

23 شهریور 89

اگر مادر نیستید ، تمنا می کنم از خواندن سطرهای بعدی در گذرید.
اگر مادر هستید و با محتوبات پوشک نی نی مشکل دارید ، از خواندن ادامه مطلب بگذرید.

اگر نگذشتید پای خودتان گفته باشم!!

 انبه و موز و بستنی را میکس کردم یک عصرانه دلپذیر برای هر سه نفرمان ( این مشترک بودن خوردنی خیلی حال میدهد)بانو هم درست و حسابی می خورد. 
صبح  وقتی بانو را از کالسه در می آورم و درب خانه را باز می کنم بوی انیه را حس می کنم .با خودم فکر می کنم حتما بو از پوسته های انبه داخل سطل اشغال است یکی دو ساعت بعد وقتی داخل اتاق دخترک دوباره بانو را بغل می کنم دوباره بو را حس می کنم و این بار می فهمم منشاء بو کجاست!!!


۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

برای تو

23 اسفند88 
دخترکم ، پارسال چنین روزی من سومین نشانه باردار بودن رو دیدم و مطمئن شدم که باردارم . اولین نشانه اش حالت تهوعی بود که صبگاه چند روز قبل اتفاق افتاده بود دومیش لکه بینی بود که سه روز قبل اتفاق افتاده بود درگیر کارهای عقد کنان دائی بودم و نشانه ها را جدی نمی گرفتم. تقریبا مطمئن بودم باردارم حتی هفته قبل وقتی رفتم آرایشگاه به آرایشگر گفتم من هفته 3 بارداریم اونروز صبح خسته از مهمانی دیشب پاشدم صبحانه آماده کنم گفتم بزاربی بی چک بگذارم گذاشتم بابا خواب بود رفتم صبحونه خوردم وقتی اومدم دو خط قرمز رو دیدم این یعنی تو آمده بودی! دو سه ماه زودتر از آنکه من می خواستم . گریه کنان بابا رو بیدار کردم و گفتم: دوتا خطه ..... بابا هاج وواج نگاهم کرد یعنی چی؟ گفتم یعنی نی نی داریم!!!!!! چهره اش دیدنی بود خوشحال و مشعوف بود و به خاطر گریه من نمی توانست ابراز کند. گفتم: همش تقصیر توئه گفتی دو سه ماه طول میکشه باردار بشم! من چطوری اسباب کشی کنم؟ چطوری دفاع کنم؟ سه روزبعد یعنی تو س روزگی تو رفتم آزمایش دادم عدد بتا اونقدر بالا بود که وحشت کردم 3303 انگارتو خیلی منتظر آمدن بودی...

درست یک سال گذشته و حالا من خوشبخترین آدم روی زمینم چون تورا دارم. همیشه میخواستم همه چیزرا مهیا کنم و بعد تو را دعوت کنم ولی حالا می دانم تو خودت به تنهائی همه دنیائی . شاید تا زمانی نه چندان دور فکر می کردم بچه داشتن مانع رسیدنم به خیلی از آرزوهایم و یا مانع بزرگی سرراه استقلالم است اما حالا می دانم دنیا بدون تو حتی یک دنیای واقعی نبود

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

تارا و دوستان!

22 اسفند 88
چهارشنبه رفته بودم خونه دوستم 20 نفری بودیم اما 12 تا بشقاب سر میز بود. معما نیست 8 تامون خانم کوچولو و آقا کوچولو بودند که همش وردل مامانشون می خوردند...............

البته می تونید به وضعیت سطل زباله داخل دستشوئی هم فکر کننید.........

پی نوشت: تارا خانم اصلاً نخواست کم بیاره و دخترکم که معمولاً دو سه روز یکبار خرابکاری می کنه دوبار سوپرایز کردند که یکبارش مجبور شدم یقه لباسو بشکافم و از پایین دربیارمش تا مجبور نشم کله اش را هم بشورم!!!!!!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

تحمل

19اسفند 88 
برای اینکه بتوانی یک وزنه 5500 گرمی رایک ساعت تو دستت بگیری و تکون نخوری . دستات مورمور بشه ولی جم نخوری لازم نیست ورزشکار باشی یا دیونه باشی کافیه فقط مادر باشی

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

زنم؟؟؟؟

 18 اسفند 88
وقتی حتی یادم نیست زنم انتظار زیادی است که یادم باشد روز زن است...................... روزتان مبارک

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

شباهت 2

13 اسفند 88
چند هفته به دنیا آمدن تارا ، به همسرم می گفتم اینقدر مشتاق دیدنشم........
ازم پرسید: دوست داری شبیه کدوممون باشه؟
گفتم: فرقی نداره. دوتائیمون بد قیافه نیستیم به هر کدوممون رفت خوبه!!!! تو دوست داری شبیه کدوممون باشه؟
گفت: قیافش شبیه تو ولی اخلاقش به تو نره!!!! حالا بگو بیشتر دوست داری شبیه کی باشه؟
گفتم : خدانکنه اخلاقش به تو بره...... گوشاش هم به تو نره........ موهاش مثل تو فرفری بشه ....... بقیه اش هم قربون لطف خدا



فرای روزی که تارا دنیا اومد. همسر برادر شوهرم که اومد دیدنش گفت: گوشاش که کپ باباشه . مادر شوهرم که غرغرهاشو میشنوه میگه مثل باباش گریه ای نیست ولی دائم الغره

حدارو شکر من سفارش زیادی نداده بودم

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

کابوس

11 اسفند 88 
معمولاً کم خواب می بینم یا بهتر بگویم کمتر خوابی می بینم که صبح یادم بیاید ولی الان چند وقته کابوس می بینم . خدا رو شکر در کابوسهایم اتفاقی برای تارا نمی افتد اما باز می ترسم ازنوع کابوسهایم .

نمی دانم خاطره روزههایی که گذشت را چطور فراموش کنم. از آن دسته آدمها هستم که روایت اتفاق عمقش را برایشان کمتر می کند. اما بر خلاف همیشه ترجیح می دهم از آن روزها حرفی نزنم ، از نگرانیهایم حرفی نزنم حتی به عزیزترین کسانم هم چیزی نگویم. اما انگار توان فراموش کردنش را ندارم .می ترسم هر صبح که تمیزش می کنم وحشت زده بدنش را چک می کنم . نکند دوباره .............
هر سرفه اش تنم را می لرزاند...................
وروجک هم مثل اینکه فهمیده پریروز با حالتی بی حال با چشمهای نیمه باز خوابیده بود مثل حالتی که بعد از عمل تو بیمارستان بود وحشت زده گفتم: تارا. چشمهاشو باز کرد و یکی ازاون خنده بی دندونهای جانانه رو تحویلم داد

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

پاندای محبوب

10 اسفند 88
این عروسک کوچک نیمی از دنیای دخترک من است.
برایم فوق العاده جالبه که واکنشی که به این عروسک نشان میدهد را یک هفته بعد به عروسکهای دیگر می دهد. نوع طراحی عروسک خیلی عالیه و واقعاً باید به طراحش تبریک گفت .من تقریبا از سی روزگی تارا از این عروسک استفاده کردم. در واقع وقتی توجه زیادش به چیزهای سیاه و سفید رو دیدم برایش خریدم اما جدا از رنگ جذابش قسمتهای دیگرش هم عالی طراحی شده.اولین عروسکی بود که بهش واکنش داد چشمهای عروسک فوق العاده براش جذاب بود طوریکه اگه پشت عروسک به طرفش بود غر میزد. اولین عروسکی بود که برایش دست دراز می کرد وقتی عروسک رو به موزیکالش آویزان می کردم کاملا منتظرش می موند و سعی می کرد بگیردش . حالا هم به خوبی می گیردش سریع سراغ گلهای تو دستش میره و می کنه و کلی هم باهاش حرف میزنه. تو بیمارستان که بودم عروسک رو جلوی تارا تکون می دادم دختر بیست ماهه تخت بغلی چنان براش آغوش باز کرد که علیرغه ترسم - چون در بخش عفونی بستری بودیم- عروسک رو بهش دادم تا بازی کنه.

پی نوشت: اما هنوز چهره آدمها مخصوصاً من و باباش بهترین اسباب بازیهای دختر کوچولویم است

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

دوست

8 اسفند 88
دردناك است با دوست 16 ساله ات كه بعد از يازده ماه از خارج از كشور برگسته 5 دقيقه حرف براي زدن نداشته باشي.....
دردناك است كه به خاطر اين 5 دقيقه حرف 5 ساعت حرص بخوري........
دردناك است كه ته دلت خوشحال باشي كه اين دوستي كه نيمي از عمرت با تو بوده دارد به پايان خط مي رسد........

چه چيز اين فاصله را بين ما ايجاد كرده تاهل و بچه داري من ؟ ادامه تحصيل و خارج از كشور رفتن او؟
دلتنگم

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

صد روزه پر توان من

6 اسفند 88
شمارگان زندگی دخترکم سه رقمی شد. امید که چهاررقمی و پنج رقمی شدم شمارگان زندگیش را هم ببینم. (شش رقمی رو خدایش نمیشه ببینم که باید 300 سالو رد کنم)

تارا گل صدروزه من کلی کار بلد شده که دل مامانشو میبره.
جدیدترین کارش اینه که پاهاشو میاره بالای شکمش کف پاها رو بهم می چسبونه و زل میزنه به پاهاش .یک بار هم با دست گرفتش اما فکر کنم ارادی نبود.
با پاندا جونش عوالمی داره که براش یک پست مجزا مینویسم.
دیروز پاندا رو به موزیکالش نصب کرده بودم در تلاش برای خوردنش یک سانتی سرش رو از بالش بالا آورد.
بعضی چیزها رو می کنه تو دهنش ( شستن عروسکها هم به کارام اضافه شد)
دستش تا مشت تو دهنشه آب دهنش هم آویزون
خودشو یا شاید هم منو تو آینه تحویل می گیره
برای خودش یک واژگان پیدا کرده
اگه جلوش از خنده ریسه بری با صدا برات میخنده و گرنه خنده اش صامته
عاشق اینه که براش ادا در بیاری. جواب زبون در آوردنو و دهن باز کردن رو میده
دستهاشو بهم می چسبونه میاره رو دماغش زل میزنه بهش . چشماش لوچ میشه


از نظر توانایی فیزیکی گردن می گرفت تمایل به سینه خیز هم داشت . اما راستش به خاطر گردنش دیگه خیلی امتخان نکردم. تمایلی به غلتش هم نشون نداده

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

عوارض مادری

4 اسفند88  
یک جایی خوندم که یکی از عوارض مادری اینه که مادر رو خواننده می کنه. عارضه دیگش هم از نظر خودم اینه که مادرو شاعر می کنه. اینم از شعر سروده شده توسط من

تارا گلی
چشم تیله ای
لپ گل گلی
دوست دارم

جیگرطلا
دخمل بلا
شیطون طلا
میخورمت

بیچاره بانوا و همسر گرامی که این اشعار و این صدارو تحمل میکنند.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

اندر فواید شیر مادر

3 اسفند 88
برای اینکه دخترکم شیر خشکی نشود خیلی تلاش کردم یا بهتر بگویم تلاش کردیم ( اون طفلکی خیلی مک زد و شاید خیلی گرسنگی کشید )

خیلیها بهم گفتند خوب شیر خشک بده . اما حالا خیلی خوشحالم که بخش اصلی تغذیه دخترکم شیر خودمه. خیلی وقته تو بغلم که میاد ذوق می کنه ( فکر کنم اگه یک روز واسه شیشه ذوق کنه خیلی دلخور بشم) . مدتهاست دستشو میزاره دو طرف سینه ام و مثل لیوان میگیردش .تازگیها با دستهاش انگشت دور سینه ام رو میگیره و باهاش بازی میکنه و با پاهاش می کوبه به اون یکی سینه ام.
با شیشه شیر که نمی تونست این کارا رو بکنه.........

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

اسم جدیدم


X:نام خانوادگی من
Y: نام خانوادگی همسرم
32 سالی هست که تو جمع خانواده و دوستانم با اسم کوچک صدایم می کنند. تو مدرسه و دانشگاه و سرکار خانم X بودم. بعد ازدواج بعضی وقتها خانم Y شدم که با توجه به یک کم فمینیست بودن من یک خورده دردسرساز می شد مثلا من لباسها رو می بردم خشکشوئی فامیلی X رو می دادم. شوهرم که می رفت بگیره فامیلی Y رو می گفت .

اما تو بیمارستان متوجه اسم جدیدم شدم. مامان تارا و بدترین موقع زمانی بود که می گفتند مامان تارا بیارش ( می خواستند خون بگیرند یا آنژیو کت رو عوض کنند. کاش جای دیگری اسم جدیدم را می شناختم

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سرفه

29 بهمن 88
سالها پیش به خاطر آلرژیی که داشتم زیاد سرفه می کردم. سرفه هایم خشک و صدادار بود و خودم را لااقل دقایقی از خارش گلو و ........ راحت می کرد اما هر سرفه من خنجری بود به قلب مامان . مامان دائم تلاش می کرد تا به نوعی سرفه هایم را کم کند.

دخترکم از دیروز سرفه می کند حال مامان را الان بدجوری میفهمم. و علاوه بر آن نگرانی خودم . خدا خودت بهترینها را برای دخترکم مقدر کن

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

ناآشنای آشنا

28 بهمن 88 
سالهاست من و نت رفیق جون جونی همیم. همه جور استفاده از اینترنت کرده ام از کار علمی و خبری و وبلاگ نویسی تا یادگرفتن آشپزی و برنامه ریزی برای رژیم و ........... اما کاری که هیچ وقت نکردم چت با افراد ناشناس بود. یعنی یک بار به توصیه استاد زبانم کردم اما به هیچ وجه خوشم نیامد گفتگو با آدمی که نمیشناسمش و نمی بینمش و حتی مطمئن نیستی جنسیتش را راست گفته باشد برایم به هیچ عنوان جذاب نبود . اوایل بارداریم عضو نی نی سایت شدم و به نوعی چت کردن رو تجربه کردم این بار درسته که باز هم همه ناشناس بودند اما چیزی از اونها می دونستم همه باردار بودند و این وجه مشترک مارو بهتر بهم پیوند میداد. با گذشت زمان هویت هر کداممان از پشت جمله هایی که می نوشتیم معلومتر شد .همسرم همیشه بهم می خندید می گفت : دنیای مجازی، دوستان مجازی.................
در یکی از بدترین روزهای زندگیم که مستاصل و وامانده شده بودم یکی از همان دوستان مجازی برایم آشنا شد ندیده بودمش اما می شناختمش. آنقدر می شناختم که بدانم گرچه هیچ وقت منفی بافی نمی کند و انرزی منفی نمی دهد اما صراحت لهجه خاص خودش باعث می شود تا بهتر بتوانم بفهمم در چه شرایطی هستم. در روزهای بدی حرف او برایم بیشتر از متخصصین اطرافم ، آشنای پزشکم، فامیل دور متخصص اطفالم برایم آرامش بخش بود. از او ممنونم گرچه هنوز اگر از کنارش رد شوم نمی شناسمش.
از او ممنونم به خاطر استحکام صدایش به خاطر اینکه بهم اطمینان می داد دارم بهترین کار را برای دخترکم می کنم و برای خودش و خانواده اش بهترینها را آرزو می کنم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ستاره

27 بهمن 88
اگر دوران زندگی جنینی هر کس جزو سنوات زندگی او حساب می شد، امروز یک سالگی دخترک من بود:

دخترک ملوس من ته ماه در درونم بود و سه ماه است در کنارم.وقتی درونم بود دونه نام داشت و مدتهاست تارا صدایش می کنیم.

تارا یعنی ستاره و دخترکم ستاره قلب پدر و مادرش است

شــــــــــــــــــــکر

27 بهمن 88
دیروز دختر کوچولوی من سه ماهه شد. تصمیم داشتم برای سه ماهگیش کلی جشن بگیرم و مهمانی بدهم . اما فقط گفتم شکر ، روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم قربان صدقه هر حرکتش می روم و نمی توانم حتی دقیقه ای تنهایش بگذارم. دیگر برایم مهم نیست وزنش چقدره ؟ دیگر نمی خواهم امتحان کنم که یا غلت می زند یا نه؟خنده اش با صدا شده یا نه؟ هیچ چیز برایم مهم نیست......................

فقط شاکرم از لطف خدا که دخترکم صحیح و سالم در کنارم هست.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

صدا می ماند

26 بهمن 88 
خدایا صدها هزار بار شکر به خاطر این صدا که دوباره تمام خانه ام را پر کرده است

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

انتطار

 25 بهمن 88
پشت درب اتاق عمل ایستادن را تجربه کرده بودم ، برای آنژیو گرافی و سپس جراحی قلب پدرم ، برای جراحی هيستروکتومی مادرم . اما هیچ کدام به وحشتناکی آن نیم ساعتی که منتظر دختر کوچولوی 85 روزه ام بودم نبود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

دعای مادرانه

19 بهمن 88 
الهی صحیح و سلامت و خوشبخت و شادکام پیربشی ، مادر

دردت

19 بهمن 88
حالا با تمام وجود می فهمم ، دردت به جونم یعنی چه

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

باختیما

16 بهمن 88
 تو سال لااقل دو بازی فوتبال را دنبال می کردم،حتی اگر می شنیدم ( تلویزیون روشن بود و من یک کار دیگه می کردم) .دیروز همسر گرامی آمده میگه :استقلالتون هم که باخت. میگم :به کی؟ میگه: به پرسپولیس. میگم :میگه بازی بود...............

پی نوشت: همش شد میگم .... میگه

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

جایزه

15 بهمن 88
دخترکم را تا چند روز پیش در سبد گهواره اش کنار خودم می خواباندم ....
بعضی مواقع به دخترکم جایزه می دهم مثلاً وقتی واکسن زد جایزه اش یک هفته خوابیدن کنارمن بود، یعنی به جای بودن داخل سبد روی تشک کنار خودم می خواباندمش. اولین باری که عدد 5 را روی ترازو دیدم ، یک شب کنارم خوابیدن جایزه گرفت . بعضی وقتها همینجوری می گذارم یک ساعت تو بغلم یا زیر سینه بخوابد( به قول همسرم چرت پا منقلی بزند) البته بماند که انگار بیشتر به خودم جایزه می دهم تا به او بسکه لذت می برم!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

تناقض

14بهمن 88
وزن (لااقل من یکی بگم :جرم) دخترک را شیر خورده ی پی پی نکرده ملاک قرار می دهم ، وزن خودم رو برعکس !!! 
تفاوت برای دخترک 200 گرم است ، برای من ؟؟؟؟ گرم

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

صبوری

 13 بهمن 88
کلاس بارداریمان ده تا مامان داشت . مربی کلاسمون یکی از جلسات گفت: شما همگی تمایل به زایمان طبیعی دارید، اما اگر سه یا چهار
نفرتون هم بتوانند طبیعی زایمان کنند، من کلاهم را هوا می اندازم.
بی واسطه یا با واسطه از نه نفر از بچه های آن کلاس خبردارم .چند روز پیش آخرین نفر هم زایمان کرد و نتیجه این شد : چهار نفر طبیعی بودیم ( من با اپیدورال ، یکی با گاز ، یکی با درد و آخری رو فقط می دونم طبیعی بوده) دو نفر تلاششان را برای طبیعی کردند اما یکی به دلیل پایین نیومدن بچه و یکی به دلیل دفع مدفوع بچه مجبور به سزارین شدند. دو نفر یکی به دلیل کم شدن آب دور جنین و دیگری به خاطر دیابت بارداری قبل از شروع درد سزارین کردند و آخرین نفر در هفته 33 به دلیل فشار بالا مجبور به زایمان شد و پسرش تنها سه روز زنده ماند ( حتی حالا که می نویسم تمام تنم یخ می کند) این اتفاق در مهرماه افتاد زمانی که فقط یک نفر از ما زایمان کرده بود و او حالا که ده روزی از زایمان آخرین نفر ما می گذرد این موضوع را برملا می کند . متحیرم از این همه صبوری....

پی نوشت:
نکته جالب دیگه این بود که فقط سه بچه موقع تولد وزن بالای سه داشتند!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

مامان دمر دوست ندارم

 12 بهمن 88
دخترکم از همان اولین روزهای آمدنش نشان داد که دوست ندارد به حالت دمر بخوابد ، سعی می کنم آزارش ندهم و دقایقی را که می خواهم کمرش را ماساژ دهم و روغن بزنم کوتاهتر کنم . زیاد هم نگران گردن گرفتنش نیستم چون وقتی راه می برمش به خوبی سرش را بالا می گیرد و به سقف خیره می شود .در یکی از همان ماساژهای روزانه دستهایش را به جای طرفین بدنش به سمت جلو می برم می بینم سر و سینه را کامل از روی تشک بلند می کند ذوق می کنم تشویقش می کنم باور نمی کنم دخترکم خودش را روی یک بازو می چرخاند و به رو می آید. ذوق زده در آغوشش می گیرم . دنازدونه من تازه 50 روزه شده بود . با زبان واضحی بهم گفت: مامان گیر نده الا وبلا دمر دوست ندارم !!

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

مسئلتون..

11 بهمن 88
لااقل به اقتضای رشته تحصیلیم هم که شده مسئله زیاد حل کرده ام و از آن بیشتر مسئله حل نکرده داشته ام . اما اینروزها جذابترین و حل ناشدنیترین مسئله من جذب و دفع دخترکی است که از جان بیشتر دوستش دارم و خداییش دخترک هم نامردی نمی کند اینقدر استثنا و شرایط خاص و.......... وارد این مسئله می کند که حلش روزبه روز سختر می شود و وقتی مثلا کسی از من می پرسد روزی چند بار شیر می خورد یا چند بار دفع می کند جواب من به جای یکی دو کلمه چندین جمله در شرح جذب و دفع این زبل بانوی کوچک می شود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

تنهاییهای یک مادر


بی صد هزار مردم تنهایی
 با صد هزار مردم تنهاتر

روزهایی که دخترکم را به تنهایی حمام می برم این بیت بد جوری برایم معنا پیدا می کند. سخت نیست به راحتی این کار را می کنم ودخترکم لذت وافری هم می برد برایش شعر می خوانم و تازگیها کتاب حمامش را هم می برم تنها در لحظه ای که می خواهم لای حوله پپیچمش عجیب گریه می کند چون حوله را روی یک سبد پهن کرده ام و برای کمتر از یک دقیقه آنجا می گذارمش. اما وقتی حوله را یک نفر دیگر آماده گرفته باشد این اتفاق نمی افتد . مادرم ، خواهرانم مادر و خواهر همسرم همگی نزدیک خانه من زندگی می کنند اما نمی شود که بگویم بیاید خانه من فقط برای یک دقیقه گرفتن بچه

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

واجب الفاتحه ها

 9 بهمن 88
قبل از بچه داری فکر می کردم مدیون ادیسون و گراهام بل و مخترع ماشین لباسشوئی و مخترعان اینترنت و... هستیم و هستم حالا علاوه بر آنها از ته دل بر اموات و جمیع رفتگان مخترعان پستانک و پوشک کامل و آویز موزیکال و وان شیبدار و شیر خشک و ...............فاتحه مع الصلوات می فرستم

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

پدیده شومی به نام واکسن

7 بهمن 88
شنیده بودم که واکسن پدیده شومی است ، اما شنیدن کی بود مانند دیدن
روز قبل از پروژه واکسن زدن ،به سراغ جزوه کلاس بارداری می روم و توصیه های روز واکسن را مرور می کنم:
. سعی کنید برای واکسن زدن به مراکز بهداشت مراجعه کنید هم واکسنهای تازه تر دارند و هم پرسنلشان چون روزانه دهها بار این کار را انجام می دهند نسبت به دکترها تبحر بیشتری دارند و تزریق را بهتر انجام می دهند.
. سعی کنید اول وقت مراجعه کنید که واکسن زننده سرحالتر باشد و خسته و بی حوصله نشده باشد.
. شخصی که واکسن را می زند بسیار مهم است فکر نکنید بچه دو ماهه چیزی نمی فهمد او این خاطره را به خوبی به ذهن می سپارد و خیلی از بچه ها وقتی برای واکسن چهار ماهگی به همانجا می بریمشان از همان ابتدا بی تابی می کنند و معمولاً واکنش بچه ها در 4 ماهگی بیشتر می شود.
.قبل از رفتن دوبرابر وزن بچه به او استامینوفن بدهید.
. بعد از زدن واکسن کمپرس سرد و روز بعدش کمپرس گرم را برای جای واکسن سه گانه انجام دهید.
.سعی کنید بچه پایش را زیاد تکان ندهد.
. تا دو روز بچه را حمام نکنید .
.تا دو روز کل بدنش و تا یک هفته محل واکسن را ماساژ ندهید.
ساعت 9 صبح می رسیم به درمانگاه خلوت ، قبل از آمدن 9 قطره استامینوفن داده ام کمی ران پاهایش را ماساژ داده ام لباسی تنش کرده ام که براحتی به پاهایش دسترسی داشته باشیم. ترسان وارد اتاق واکسیناسیون می شویم . خانمی که آنجاست خیلی مهربان ه نظر نمی رسد اما من که نمیتوانم بگویم تو به بچه ام واکسن نزن . از پشت میزش تکان نمی خورد می گوید بچه را بغل کن و بشین اینجا . از قبل تصمیم داشتم که زمان تزریق در آغوش خودم باشد ،فکر می کردم آغوشم آرامش بیشتری برایش ایجاد می کند. مینشینم و دخترکم را در آغوش می گیرم، پایش را لخت می کنم همسرم پایش را می گیرد سرم را آنطرف می گیرم که نبینم جیغ دخترکم را می شنوم در آغوشم میفشارمش میبوسمش آرام می شود و دوباره همان مراحل تکرار می شود دخترکم جیغ می کشد برای اوین بار زیر زبانش را می بینم همسرم می خواهد پستانک را دهانش بگذارد می گویم بگذار اول آرام شود ، آرام می شود پستانک را در دهانش می گذارم و لباسش را تنش می کنم. واکسن زن ( به کسی که واکسن می زند چی می گویند دکتر، پرستار، آمپول زن ............ ) نگاهش می کند و پستانک را در دهانش می بیند و می گوید: گفتم چه زود آرام شد؟ قطره های اشکم که تا بحال کنترلش کرده بودم سرازیر می شود دلم نمی خواهد دخترکم این قدر مظلوم باشد به خانه میاورمش پاهایش را می بندم و می خوابانمش ....... می خوابد بی هیچ گریه و بی تابی و پس از مدتها وقت می کنم خانه آشوب زده ام را سروسامانی دهم و دائم محل واکسن را کمپرس سرد می دهم موقع تعویض کمی گریه می کند و دوباره می خوابد. عصر تب می کند و همه مراحلی که هر مادر بچه واکسن زده ای تجربه کرده را تجربه می کنم . همسرم می آید عروسکی برای دخترک خریده می گوید آنقدر مظلوم بود که این را برایش خریدم( یا شاید برای تسکین دل کباب شده هر دویمان) فردا هم به همان روال طی می شود دخترکم کمی رنجور است و بیشتر در خواب اما عجیب ترسو شده از صداهایی که قبلا نمی ترسید از جا می پرد صدای تلفن ، تک سرفه کوتاه من ، صدای شیر آب همگی باعث می شوند که وحشتزده چشمهایش را باز کند و دستهایش را رو به بالا بگیرد اما روز سوم اتفاق عجیبی می افتد دخترک شیر نمی خورد وقتی در بغل می گیرمش بی تابی می کند شیر خشک آماده می کنم حتی آنرا هم نمی خورد تنها وقتی آرام می شود که ایستاده در بغلش بگیرم و راهش ببرم ، به حالت خوابیده شیرش می دهم می خورد همسرم که در آغوشش می گیرد آرام است ولی در آغوش من بی تاب می شود ...چیزی مثل یک پتک در سرم می کوبد دخترکم از آغوش من ترسیده از آغوشی که باید برایش امن ترین جای دنیا باشد وحشت کرده و من به بهای لحظه ای آرامش آغوشم امنیت آنرا برایش از بین بردم.
برای ادامه نکات واکسن خودم اضافه می کنم :
. هنگام زدن واکسن بچه را در آغوش نگیرید زیرا که باعث می شود از آغوش شما بترسد.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

شباهت 1

30 دی 88
دخترک چشمهای درشتی دارد..........
x می گوید: به باباش رفته
yمی گوید: به خاله اش رفته
z می گوید: به مادربزرگ مامانش رفته

َA می گوید: به خاندان پدر باباش رفته
B می گوید : به دایی مامانش رفته
.
.
..
فقط همه متفق القولند به مامانش نرفته.......
.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

برنده ام

26 دی 88
همیشه فکر می کردم رابطه مادر و فرزندی یک رابطه بازنده - برنده است و بهترین شاهدم هم خودم و مادرم بودیم .همیشه خودم را سرزنش می کردم چون می دانستم ریشه بسیاری از مشکلات فعلی و بیماریهایی که در طول این همه سال تحمل کرده همان زایمان سخت من بوده است.با خودم می گفتم مگر من چه گلی به سر مامان زده ام که این همه عذاب را به خاطر من کشیده است. حالا خودم مادر شده ام خیلی ها می گویند وقتی مادر شوی قدر مادرت را بیشتر می دانی ...... برای من شاید برعکس اتفاق افتاده است نه اینکه قدر مادرم را کمتر بدانم اما این عذاب وجدان همیشگی من خیلی کمتر شده دیگر به نظرم فقط باعث سختی او نبوده ام . در رابطه خودم و دخترکم به هیچ عنوان خودم را یک بازنده نمی بینم این دخترک کوچک به ظاهر ناتوان لذتی را به من چشاند که قبلاً تجربه اش نکرده بودم حسی از مالکیت را به من فهماند که نمی دانستم وجود دارد این که بدانی این موجود زنده از توست و مال خودت با مالکیت هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست و مهمتر از همه وقتی هر روز شاهد تغییر کردنش و تکاملش هستی احساسی از غرور را هم تجربه می کنی انگار نه انگار که میلیاردها بار این تکامل روی کره زمین رخ داده است این یکی برای توست فقط برای خودت
تنها امیدوارم مادرم هم از داشتن من اینقدر لذت برده باشد.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

دختر دارم

25 دی 88
دخترک را در کالسکه گذاشته ام و به مدد هوای بهاری این روزها با هم پیاده روی می کنیم حالا در مقام یک مادر نگاههای متفاوتی را تجربه می کنم. دوطرف پیاده رو کوچک را پسران پانزده شانزده ساله پر کرده اند تجربه سالها زندگی در این شهر شلوغ به من می گوید اگر دلم نمی خواهد که چیزی بشنوم که عصبانی شوم بهتر است راهم را کج کنم و از جای دیگری بروم ، نگاه که می کنم مسیری را برای عبور کالسکه نمی بینم به میان پسرها می روم و راحت می گویم : بچه ها راه می دهید؟ راهم را باز می کنند به دخترکم نگاه می کنند و من جان سالم به در می برم.
حالا من یک مادرم اما هنوز خیلی زود است که نگران نگاههایی باشم که دخترکم را می پایند.......

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

مادر شده ام!؟

 24 دی 88
زیادی مادر شده ام این را خوب می فهمم آمدم اینجا بنویسم تا تکلیفم را با خودم معلوم کنم . اینجا وبلاگ من است نه وبلاگ دخترکم پس بیشتر باید از خودم بنویسم .باید این قالب جدیدی را که برای خودم ساخته ام اصاح کنم و گرنه بیشترین لطمه را علاوه بر خودم به دخترکم می زنم. شوهرم همیشه از اینکه من با بچه دار شدن مخالف بودم متعجب بود برایش توضیح می دادم اینکه بچه نمی خواهم به این دلیل نیست که بچه دوست نیستم می دانم که مهر مادری کار خودش را می کند از کمال گرائی خودم می ترسم از اینکه با آمدنش خودم را به کل فراموش کنم می ترسم .حالا این اتفاق دارد می افتد نزدیک به شصت روز از زایمانم می گذرد هنوز دکتر نرفته ام آرایشگاه که هیچ حتی خودم هم دستی به صورتم نکشیده ام هربار که بیرون میروم تا برای خودم خرید کنم با چیزی برای دخترک باز می گردم. شوهرم خوشحال است که من کودکم را دوست دارم و فراموش کرده که خودم را فراموش کرده ام

حق مادری...............

 14 دی 88
می دانستم که این داستان دیر یا زود شروع می شود اما اولین برخوردش باز هم برایم دردناک بود نشستم روبروی کارمند بانک دفترچه و چک پولها را گذاشتم و گفتم میزارم به حساب کارمند بانک فرم را جلویم گذاشت در حین پر کردنش به کالسکه اشاره کردم و گفتم برای باز کردن حساب برای دخترم ( این واژه هنوز هم برایم تازگی دارد و حس خوبی بهم می دهد) چه مدارکی لازم است؟ گفت: شما نمی توانید فقط پدر می تواند حساب باز کند............................ داغ کردم عصبانی گفتم پس ترجیح می دهم پولم را خانه نگه دارم. کارمند بانک باهام همدردی می کند و هنوز من عصبانی ام................. لذت اولین پیاده روی دو نفره مان به همین راحتی ضایع شد.
پی نوشت:ما تصمیم گرفتیم حسابی در ظاهر به نام من و در باطن برای تارا باز کنیم، اما آیا این حق یک مادر است؟