۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

حکمت

20 مهر 89
پدرم مرد جدیی است، از آنها که مهربانی بی حدشان  را هر جوری  که باشد پنهان  می کند زیر یک نقاب ...
پریشب بابا با بانو بازی می کرد .رومیزی را که بانو به روال چند وقت اخیرش با خودش این ور و آن ور می برد ازش گرفت و گذاشت روی سرش و برایش شکلک در آورد بعد هم ، دالی بازی و اسب سواری و .... صدای خنده های بابا و بانو خانه را پر کرده بود. بابا که رفت به مامان گفتم: خیلی سال بود بابا رو اینجوری ندیده بودم! خواهرم با تعجب فوق العاده زیادی گفت: میگه بابا قبلاً هم از این کارها کرده بود می گویم : یادتان نیست بچه که بودیم......... هیچ کدام از دو خواهرم یادشان نیامد .گفتم من هم بازی بابا با شماها یادم می آید خوب اون موقع ما هم خیلی بزرگ نبودیم و داخل بازی میشدیم اما یازی بابا با خودم رو یادم نیست.

این جمله را زیاد از این و آن شنیده ام که مامان و بابای من که برای من کاری نکردند و من میخواهم پدر یا مادر بهتری برای بچه ام باشم! هر بار این جمله را شنیده ام به نظرم گوینده اش آدم غیر منصفی آمده . روز به روز بیشتر به این واقف میشوم که پدر و مادر بهترین را برای بچه هایشان می خواهند و می کنند حتی اگر این بهترین کار انجام ندادن چیزی باشد که همه فکر می کنیم باید انجام دهیم

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر