۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

واسطه

نیمه شب است و بانو خوابیده 

خسته ام اما میروم داخل آشپزخانه تا جمع و جورش کنم.
  و تو مشغول چک کردن ایمیلهایت بودی و دائم صدایم میزدی : بیا اینو ببین!! چند بار می آیم و در نهایت عصبانی می شوم.
توقع نداری من هم توقع ندارم .
حرف نمی زنی  ، حرف نمی زنم...
یک شبانه روز میگذرد با دخترکیم و بی هم!!!
شبانگاه دخترک را به اتاقش می برم که بخوابانم دخترک بلند میشود وپیشت می آید و  بارها و بارها این کار را تکرار می کند. تسلیم می شوی و میایی .می خندیم و دخترک دوباره میانمان خوابیده آشتیمان داده بی آنکه قهرمان را دیده باشد و با پاهای کوچکش آنقدر دویده تا آرامشش را باز یابد تا خوشبختی کنار مامان و بابا بودنش را تکمیل داشته باشد


عزیز دلم 5 سال گذشت از آنروز که زیر آن پارچه سفید که نمیگذاشت قندهای سابیده شده سرمان را سفید کند به هم بله گفتیم برای عمری با هم بودن به هم بله گفتیم. هنوز با همیم و هنوز خوشبختم از این با هم بودن

۴ نظر:

  1. بهش فكر كن: يكي هست كه لبخندت، غمت، نگرانيت، محبتت و گرمي عشقت از الان تا هميشه براش بزرگترين الگوِِِست و چشماش هميشه دنبالته. هرجا پشتي نديد نا خودآگاه بر ميگرده تو آغوشتون.
    مبارك باشه سالروز تعهد به عشق ورزيدنتون

    پاسخحذف
  2. ممنون ناشناس عزیز مطمئنا بارها بهش فکر کردم وهیچ وقت تا توانمان اجازه بده پشتشو خالی نمی گذاریم.

    پاسخحذف
  3. و چه استادانه آشتیمان داد

    پاسخحذف
  4. زنده باشین. این بچه ها هم خستگی دارن هم آشتی و شادی. قدرمسلم اونقدر پایه زندگیتون محکم و زیبا ساخته شده که دخترتون باعث و بانی صلح می شه در شما

    پاسخحذف