۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

کابوس

11 اسفند 88 
معمولاً کم خواب می بینم یا بهتر بگویم کمتر خوابی می بینم که صبح یادم بیاید ولی الان چند وقته کابوس می بینم . خدا رو شکر در کابوسهایم اتفاقی برای تارا نمی افتد اما باز می ترسم ازنوع کابوسهایم .

نمی دانم خاطره روزههایی که گذشت را چطور فراموش کنم. از آن دسته آدمها هستم که روایت اتفاق عمقش را برایشان کمتر می کند. اما بر خلاف همیشه ترجیح می دهم از آن روزها حرفی نزنم ، از نگرانیهایم حرفی نزنم حتی به عزیزترین کسانم هم چیزی نگویم. اما انگار توان فراموش کردنش را ندارم .می ترسم هر صبح که تمیزش می کنم وحشت زده بدنش را چک می کنم . نکند دوباره .............
هر سرفه اش تنم را می لرزاند...................
وروجک هم مثل اینکه فهمیده پریروز با حالتی بی حال با چشمهای نیمه باز خوابیده بود مثل حالتی که بعد از عمل تو بیمارستان بود وحشت زده گفتم: تارا. چشمهاشو باز کرد و یکی ازاون خنده بی دندونهای جانانه رو تحویلم داد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر