۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دلتنگیهای من

4مهر 89
دیشب  داشتیم لوسترهای جدید را نصب می کردیم ، بانو عجیب گیر داده بود به لوسترها همینکه بالا آویزان می شدند ، دادو بیداد راه می انداخت بلندش که می کردیم تا نزدیک لوسترها می بردیمش  دهه دهه راه می انداخت .بعد پایین که می آوردیمش راه می افتاد و انگشتش اشاره اش رو می گرفت سمت لوسترها و بدجور غرولند می کرد. یاد روزهای اول تولدش افتاده بودم اون موقع ها که هنوز به چیزهای زیادی واکنش نشان نمی داد .عشقمان این بود که  بلندش کنیم و او هم سر بالا بگیرد به سمت لوستر...

فکر که کردم دیدم دلتنگ خیلی چیزها و کارهایش شده ام و می شوم  شاید بیشتر از همه دلتنگ یک دل سیر در آغوش گرفتنش ( خیلی وقته که دیگر نمی گذارد در آغوش بماند) . دلتنگ خنده های بی دندونیش ، دلتنگ آن تف کردن های دائم پستونکش یادش بخیر چقدر تلاش کردم تا پستونک را بگیرد عملا دو شب تا صبح بیدار ماندم گرفت ولی هیچ وقت درست و حسابی نخورد دائم تف می کرد بیرون و قبل از 5 ماهگیش هم رسماً گذلشتش کنار. دلتنگ آن عقبکی رفتنهای بامزه اش که آنقدر کوتاه بود که حتی نشد درست حسابی ازش فیلم بگیرم . وای دلتنگ آن مامان نوردیهایش چقدر دلم تنگ شد، چقدر این لیست زیاد است و چقدتر زیادتر هم خواهد شد.......


چقدر دارد زود میگذرد این روزها، این ثانیه ها

۱ نظر: