۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

عمق نگاهت

 9 دی 88
بابا سرما خورده و من و تو رو از خونه اخراج کرده هر چی هم می گم احتمال سرما خوردن نوزاد کمه میگه : حتی اگه یک درصد هم بگیره و به خاطرش 200 گرمم هم وزن از دست بده نمی ارزه بچه تازه به وزنگیری افتاده و بدتر اینکه تو دوباره دق می کنی ...... من و تو خونه بابا بزرگیم عاشوراست و درست 41 روزگی تو. بابا فردا عصر از سر کار میاید پیشمان با دستمال جلو بینی از دو متری نگاهت می کند و به من دست هم نمی دهد. ساکمان را بسته ام که با بابا خانه برویم و بابا متقاعدم می کند که یک شب دیگر بمانم. تو بغل بابائی هستی بابا میاد دومتری تو و تو نگاهش می کنی................... نگاهش می کنی مستقیم و خیره و طولانی و با نگاهت جادویمان می کنی و صدای شبیه آه کشیدن در می آوری کنار بابا ایستاده ام می خواهم پرواز کنم و بیایم تو بغلت بگیرم اما حال بابا رو که می بینم می ایستم سر جایم . بابا جلوی خودش را گرفته و حالتی بغض گونه دارد. سریع می رود. به بدرقه اش می روم وباهاش شوخی می کنم تا حال و هوایش عوض شود. به تو فکر می کنم و به خدا که چگونه به موجود به این کوچکی این توان را داده تا با یک نگاه آدم بزرگی را اسیر خودش کند .
کاش بابا هم می نوشت از حسش در آن لحظه....................................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر